بتک. [ ب ِ ت َ ] ( ع اِ ) ج ِ بتکة. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به بتکه شود.
بتک. [ ب ِ ت َ ] ( ص مرکب ) ( از: به + تک ) تند. چهارنعل. تاخت. رجوع به تک شود.
بتک. [ ب ُ ت َ ] ( اِ مصغر ) بت. بت کوچک. ( ناظم الاطباء ). بت خرد. ( آنندراج ) :
بتک را یکی بوسه دادم بدست
که لعنت بر او باد و بر بت پرست.
سعدی.
بتک. [ ب ُ ] ( اِ ) پُتک و ظاهراً تبدیلی و صورتی از آن است :
مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده
بریزی گر همی بتکی ، بسائی گرچه سوهانی.
سنائی.
بتک. [ ب ِ ت ِ ] ( اِ )خط و نامه. ( برهان قاطع ). مکتوب. ( ناظم الاطباء ). نوشته. ( فرهنگ نظام ) ( انجمن آرای ناصری ). || کتابة. ( برهان قاطع ). || کتاب. ( ناظم الاطباء ). || اجازه نامه که کارگزاران دولت صادر کنند و لفظ مذکور ترکی و مرادف پتک و پته است . ( فرهنگ نظام ). پروانه خروج و دخول از شهری که پته گویند. ( انجمن آرای ناصری ).
بتک. [ ب ِ ت ِ ] ( اِ ) نویسنده. کاتب. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( شرفنامه منیری ) ( فرهنگ شعوری ). || آنکه متصدی صدور و بازدید پروانه عبور و مرور از شهری به شهر دیگر باشد. ( از انجمن آرای ناصری ). و رجوع به مجالس النفائس ص 259 شود.
بتک. [ ] ( اِخ ) شاید نام رودی باشد : بر سوی سمرقند رودی عظیم است که آن را رودماصف خوانند. در آن رود آب بسیار جمع شود و آن آب بسیار زمین را بکند و گل بیرون آورد چنانکه این مغاکها آکنده شده آب بسیار می آمد و گل می آورد تا به بتک وفرب رسید و آن آب دیگر بازداشت و این موضع که بخاراست آکنده شد و زمین راست شد. ( از تاریخ بخارا ص 5 ).