بتاب

لغت نامه دهخدا

بتاب. [ ب ِ ] ( ص مرکب ) باتاب. تابدار. که تاب دارد :
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لاله عنبرحجابی یا گل سنبل نقاب.
عنصری.
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون ناز کشم باری زان زلف بتاب اولی.
حافظ.

بتاب. [ ] ( اِ ) ماده ای است از آهک و سنگ و گل که در زیر بنیان عمارات و کف خزینه حمام و امثال آن با آب مخلوط کرده ریزند. در شیرازلفظ مذکور را مخفف کرده بتو گویند. ( فرهنگ نظام ).

بتاب. [ ب َ ] ( اِ ) بتا. بهطه. و آن طعامی است که از برنج و روغن سازند. ( صحاح الفرس ). و رجوع به بتا شود.

فرهنگ فارسی

آن طعامیست که از برنج و روغن سازند

پیشنهاد کاربران

تابش کن ، روشنی وگرما بده،
بپیچ , بچرخ ، تاب بردار
منحرف شو
تاب بده، تابنده شو

بپرس