بت رو

لغت نامه دهخدا

بت رو. [ ب ُ ] ( ص مرکب ) بت روی. که روی چون بت دارد. که زیباست. زیباروی. خوبروی. خوشگل. دلبر. معشوق. جمیل. زیبا مانند بت. ( ناظم الاطباء ) :
ابا خواهران یل اسفندیار
برفتند بت روی صد نامدار.
فردوسی.
سه بت روی با او به یکجا بدند
سمن پیکر و سروبالا بدند.
فردوسی.
تا با تو به صلح گشتم ای مایه جنگ
گردد دل من همی ز بت رویان تنگ.
فرخی.
یا تو از جمله بت رویان چیز دگری
یا مرا با تو و عشق تو حالیست دگر.
فرخی.
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بر دست بت رویان سوار.
فرخی.
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز.
منوچهری.
لاله خودروی شد چون روی بت رویان بدیع
سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز.
منوچهری.
خیز بت رویا تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم.
منوچهری.
بتر زین برف و راه سخت آنست
که آن بت روی بر من دلگرانست.
( ویس و رامین ).
دل اندر مهر آن بت روی بندم
هرآنچه او پسندد من پسندم.
( ویس و رامین ).
بدو گفتند بت رویان دمساز
که ای شمع بتان چون شمع مگذار.
نظامی.
نگار خرگهی بت روی چینی
سهی سرو چمن بانوی چینی.
نظامی.
عروسان بت روی در وی بسی
پرستنده بت شده هرکسی.
نظامی.
مجلسی برساز و بت رویان به هر رویی نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را.
سوزنی.
مغان که خدمت بت می کنند در فرخار
ندیده اند مگر دلبران بت رو را.
سعدی.
اگر در هر سر کویی نشیند چون تو بت رویی
بجز قاضی نمیدانم که نفسی پارسا ماند.
سعدی.

فرهنگ فارسی

که روی چون بت دارد

گویش مازنی

/bat roo/ کسی که راه رفتن را به اشکال و نادرست انجام دهد

پیشنهاد کاربران

بپرس