ببرازخان

لغت نامه دهخدا

ببرازخان. [ ب َ ] ( اِخ ) قهرمانی ازبک مذکور در کتاب حسین کرد : گفت [ خان جهان ] میخواهم بروم در ایران حلقه در گوش شیخ اجل و نوچه هایش کنم و آتش روشن کنم که دودش چشمه خورشید را تیره و تار کند، وزیر گفت ای پادشاه امروز بالادست ما کسی نیست و کسر شأن شماست که سان ببینید. شاه گفت چه باید کرد؟ وزیر گفت پهلوان بسیار داری یک نفر پهلوان روانه کن برود سر شاه عباس را بیاورد. شاه گفت پهلوانی میخواهم برود این کار را بکند. حرامزده ای برخاست که او را ببرازخان می گفتند. داوطلب شد که من می روم ؛ قدی داشت چون چنار، سرش چون گنبد دوار، چشم چون مقعد خروس. گفت ، ای پادشاه صحبتی دارم گفت بگو ببرازخان گفت بیاری چهار یار باصفا و ده یار بهشتی و عشق جان بیک پیر پامال و زرمال دوین ( ؟ ) نقش بند شیخ عبدالقادر و طلحه وزیر می روم سر شاه عباس را با نوچه های او می آورم... ( از حسین کرد شبستری ص 4 ).

پیشنهاد کاربران

بپرس