بایسته

/bAyeste/

مترادف بایسته: درخور، ضرور، ضروری، لازم، مستلزم، واجب ، سزاوار، شایسته، مناسب

متضاد بایسته: غیرضروری، نالازم، غیرلازم، ناواجب

معنی انگلیسی:
compulsory, essential, imperative, indispensable, necessary, requisite, stipulation, proper

فرهنگ اسم ها

اسم: بایسته (دختر) (فارسی) (تلفظ: bāyeste) (فارسی: بايسته) (انگلیسی: bayeste)
معنی: سزاوار، شایسته، مناسب، لازم، ضروری، واجب
برچسب ها: اسم، اسم با ب، اسم دختر، اسم فارسی

لغت نامه دهخدا

بایسته. [ ی ِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) واجب. لازم. ( فرهنگ نظام ) ( آنندراج ). بایست. ضروری. محتاج ٌالیه. ( برهان قاطع ). ضرور. ( فرهنگ جهانگیری ). دربایست. وایه. بایا. وایا. نیازی. ناگزیر. آنکه وجودش لازم و واجب بود. چیزی که لازم و واجب بود. چیزی که لازم و واجب باشد. ( ناظم الاطباء ). بایسته تر. لازم تر. قابل تر. بهتر. ( غیاث اللغات ) :
وزان پس گرانمایگان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند.
فردوسی.
دبیر خردمند را پیش خواند
سخنهای بایسته با او براند.
فردوسی.
هر آنکس که آید بدین بارگاه
به بایسته کاری به بیگاه و گاه.
فردوسی.
چو نامه بر شاه ایران رسید
بدین گونه گفتار بایسته دید.
فردوسی.
به دلبر گفتم ای از جان شیرین
مرا بایسته تر بسیار و خوشتر.
منوچهری.
بایسته یمین دول آن قاعده ملک
شایسته امین ملل آن خسرو دنیا.
عنصری.
به ظاهر چو در دیده خس ناخوشی
به باطن چو دو دیده بایسته ای.
ناصرخسرو.
سخن حکمتی و خوب چنین باید
صعب و بایسته و درتافته چون آهن.
ناصرخسرو.
بایسته تر بخسروی اندر ز دیده ای
شایسته تر به مملکت اندر ز جانیا.
مسعودسعد.
نخستین گوهری که از کان بیرون آوردند آهن بود زیرا که بایسته ترین آلتی مر خلق را او بود. ( نوروزنامه ). نخست کس که ( از آهن ) سلاح ساخت جمشید بود و همه سلاح با حشمت است و بایسته ، ولیکن هیچ از شمشیر باحشمت تر و بایسته تر نیست. ( نوروزنامه ). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست. ( نوروزنامه ).
اندر سر مروت بایسته ای چو چشم
وندر تن فتوت شایسته ای چو جان.
سوزنی.
مر چشم مملکت را بایسته ای چو نور
مر جسم سلطنت را شایسته ای چو جان.
سوزنی.
ندارد پدر هیچ بایسته تر
ز فرزند شایسته شایسته تر.
نظامی.
غرقه بحر غم شدم بفرست
یک سفینه که هست بایسته.
ابن یمین.
- بایسته هستی ؛ کنایه از واجب الوجود است. ( برهان قاطع ). ممکن الوجود. شایسته هستی. ( فرهنگ ضیاء ). واجب الوجود، چنانکه شایسته هستی ممکن الوجود راگویند. ( ناظم الاطباء ).
- بقدر بایسته ؛ بحد ضرورت.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( اسم ) واجب لازم ضرور.

فرهنگ معین

(یِ تِ ) [ په . ] (ص مف . ) واجب ، لازم .

فرهنگ عمید

واجب، لازم، ضروری، آنچه لازم و واجب باشد: ندارد پدر هیچ بایسته تر / ز فرزند شایسته شایسته تر (نظامی۵: ۷۸۰ ).

مترادف ها

required (صفت)
خواسته، ضروری، بایسته

necessary (صفت)
ضروری، واجب، لازم، بایسته، بایا، دروار

needed (صفت)
ضروری، مطلوب، بایسته

necessitous (صفت)
محتاج، واجب، لازم، بایسته

requisite (صفت)
ضروری، بایسته

فارسی به عربی

ضروری , یجب ان

پیشنهاد کاربران

بایستن: لزوم.
باینده: لازم.
بایسته: ملزوم.
بایندگی: لازمیت.
بایستگی: ملزومیت.
پارسی را پاس بداریم: )
وقتی کاری برای تحقق کار دیگری بودنش ضرورت دارد و نیاز است می گوییم آن کار ضرورت دارد و بایسته است . مثلا برای رفع تحقق تشنگی ضرورت دارد آب نوشید و باید آب نوشید و بایسته است.
بایا. ( نف ) باینده . که باید. بایست . ( از فرهنگ شعوری ) . دربایست . ( فرهنگ اسدی ) ( برهان قاطع ) . بایسته . از ریشه ٔ بایستن است . ( فرهنگ رشیدی ) . آنچه در کار بوده و محتاج ٌالیه باشد. ( ناظم الاطباء ) . واجب . ضروری . وایا. ( از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 150 ) . محتاج ٌالیه . ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . لابدٌمنه . ضرور. ( فرهنگ جهانگیری ) . محتوم . لازم . دروا. وایه . رشیدی و مؤلف فرهنگ نظام نویسند: مخفف بایان است اما براساسی نیست و بایان خود صفت فاعلی است :
...
[مشاهده متن کامل]

بایاتری به مصلحت عالم
از بهتری به سینه ٔ بیماران .
سوزنی .
از بهر تازه بودن دلهای خاص و عام
بایاتری بسی ز نم ابر بر نبات .
سوزنی .
و رجوع به بایستن شود.

نیازین
اهمیت
در احکام قضایی قبل از انقلاب در احکام صادر از جانب قضات این دو کلمه بکار میرفته بر خلاف اکنون . خداوند از شما راضی و خشنود باشد

بپرس