باژگونه


مترادف باژگونه: باژگون، برعکس، سرنگون، معکوس، معلق، وارون، وارونه، واژگون، واژگونه

معنی انگلیسی:
rather, vice versa

لغت نامه دهخدا

باژگونه. [ ن َ / ن ِ ]( ص مرکب ) واژگونه. عکس. قلب. ( برهان قاطع ). سرنگون.منکوس. ناراست. ( ناظم الاطباء ). اندروا. وارونه. ( فرهنگ جهانگیری ). مقلوب. باشگونه. واژونه :
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی باژگونه تا پساوند.
رودکی.
ای پرغونه و باژگونه جهان
مانده من از تو به شگفت اندرا.
رودکی.
کمندم بینداخت از دست شست
زمانه مرا باژگونه ببست.
فردوسی.
باژگونه دشمنانش را ز بیم کلک او
موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار.
فرخی.
گر دلش زایران بدانندی
باژگونه بر او نهندی من.
فرخی.
گوژ گشتن با چنین حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین.
منوچهری.
اگر نه همه کار تو باژگونه است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384 ).
ای فلک سخت نابسامانی
کژرو و باژگونه دورانی.
مسعودسعد.
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هر چه گفتم از سوداست.
مسعودسعد.
چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگون فتاد.
مسعودسعد.
یاور گرگم بوقت بره ربودن
پیش شبان باژگونه نوحه سرایم.
سوزنی.
اگر چه بد بحضور تو نیک فخر آرد
شعار فخر تو از عار باژگونه شود.
خاقانی.
این مگر آن حکم باژگونه مصر است
آری مصر است روستای صفاهان.
خاقانی.
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
خاقانی.
و گر باژگونه بود داوری
که شه میل دارد بکین آوری.
نظامی.
سیم بی یا ز مس نمونه بود
خاص آنگه که باژگونه بود.
نظامی ( هفت پیکر چ وحید ص 47 ).
عمرش چون به آخر آمد در محراب شد و زناری بربست و پوستینی داشت باژگونه درپوشید و کلاه باژگونه بر سر نهاد. ( تذکرةالاولیاء عطار ). نقل است که روزی جامه باژگونه پوشیده بود با او گفتند. خواست که راست کند نکرد و گفت این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم نخواهم که از برای خلق بگردانم. همچنان بگذاشت. ( تذکرةالاولیاء عطار ).
بانگ برزد عزت حق کای صفی
تو نمیدانی ز اسرار خفی
پوستین را باژگونه گر کنم
کوه را از بیخ و از بن بر کنم.
مولوی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( صفت ) سرنگون وارون .

پیشنهاد کاربران

بپرس