باور داشتن


معنی انگلیسی:
accept, credit, think

لغت نامه دهخدا

باور داشتن. [ وَ ت َ ] ( مص مرکب )استوار داشتن. راست پنداشتن. قبول داشتن. پذیرفتن. ( ناظم الاطباء ). تصدیق کردن ایمان داشتن :
به گرد دروغ آنکه گردد بسی
ازو راست باور ندارد کسی.
اسدی.
چو دیوانه میخواره هر چت بگوید
نه بر بد نه بر نیک باور مدارش.
ناصرخسرو.
گرگ مردمخوار گشتست این جهان
بنگر اینک گر نداری باورم.
ناصرخسرو.
بی توام شادیی نخواهد بود
ای شگفتی که داردم باور.
مسعودسعد.
گر بر طریق جهل کسی آفتاب را
خواند سیاه روی ، ندارند باورش.
مختاری غزنوی.
گاو را دارند باور در خدایی عامیان
نوح را باور ندارند از پی پیغمبری.
سنائی.
اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رای متابعت این طایفه گیرم و قول صاحب غرض باور دارم همچنان نادان باشم... ( از کلیله و دمنه ). هرچه در حق دیگران گویند باور دارد. ( از کلیله و دمنه ). آن که به دروغگویی منسوب گشت اگر راست گوید ازو باور ندارند. ( مرزبان نامه ).
کرده مکر و حیله آن قوم خبیث
گر ز ما باور نداری این حدیث.
مولوی.
کسی را که عادت بود راستی
خطا گر کند درگذارند ازو
و گر نامور شد به ناراستی
دگر راست باور ندارند ازو.
سعدی.
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمه پادشه آنگاه فضای درویش.
سعدی.
گفت باور نداشتم که ترا
بانگ مرغی چنین کند مدهوش.
سعدی ( گلستان ).
چو افعال ارباب حکمت نداری
ز تو قول حکمت ندارند باور.
هندوشاه نخجوانی.
دلم بردی و خوشتر اینکه گر من
بگویم بی دلم باور نداری.
امیرخسرو.
گوییا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند.
حافظ.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) باور کردن

پیشنهاد کاربران

باور داشتن ؛ باور کردن :
وگر نامور شد به قول دروغ
دگر راست باور ندارند از اوی.
سعدی.
قائل بودن به . . . . . . . . . . .

بپرس