بدین داستان زد یکی مهرنوش
پرستار باهوش و پشمینه پوش.
فردوسی.
شکیبا و باهوش و رای و خردهزبر ژیان را به دام آورد.
فردوسی.
بدان مرد باهوش و با رای و شرم بگفتند با لابه بسیار گرم.
فردوسی.
|| آگاه. بیدار. زنده : نمی دانم آن شب که چون روز شد
کسی بازداند که باهوش بود.
سعدی ( طیبات ).
و رجوع به هوش شود.- با هوش آمدن ؛ به هوش آمدن. بخود آمدن. مقابل از خود رفتن و بیخود شدن. افاقه. فواق. ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان القرآن ).
- با هوش دل ؛ که هشیار باشد. نبیه :
یکی مرد باهوش دل برگزید
به ایران فرستاد چون می سزید.
فردوسی.