بهشت آیین سرائی را بپرداخت
ز هر گونه درو تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه.
رودکی.
و آنگه ز بالکانه روحانیان چو دل جای روان بدیده و با دل روان شده.
سنائی.
از برون تاب خانه طبع یابی نزهتم وز ورای بالکانه چرخ بینی منظرم.
خاقانی.
قصر بلقیس دهر بین که پری حارس بام و بالکانه اوست.
خاقانی.
دلم از این ظلمات حواس بگرفته ست ره گریز از این بالکانه می جویم.
کمال اسماعیل.
و رجوع به پالکانه شود. || شبکه ، که از آهن و برنج و غیره باشد، و آنچه از چوب و استخوان و امثال آن باشد پنجره گویند. ( برهان قاطع ). بمعنی شبکه است مطلقاً، نهایتش آنچه از آهن و برنج و غیره باشد بالکانه خوانند و آنچه از چوب و استخوان و امثال آن باشد پنجره گویند. ( آنندراج ). و این معنی مأخوذ از معنی اول کلمه است. || غرفه. ستاوند. رجوع به پالکانه شود: و بروج فلکی که دوازده قسمت است... چون مثال پادشاهی است که ویرا حجره خاص باشد که وزیر وی آنجا نشیند و گرداگرد آن حجره رواقی بود به دوازده بالکانه و بر هر بالکانه نایبی از آن وزیر نشسته ، و هفت نقیب سوار بیرون این بالکانها گرد این بالکانها میگردند. ( کیمیای سعادت ). و دوازده برج آن دوازده بالکانه. ( کیمیای سعادت ). چون نقیبان همیشه گرد این بالکانها همی برآیند، و از هر بالکانها فرمانی از نوعی دیگر به ایشان همی رسد. ( کیمیای سعادت ). || این کلمه با کلمه بالکن شبیه است. ( یادداشت مؤلف ).