بالشک
/bAleSak/
لغت نامه دهخدا
بالشک. [ ل ِ ش َ ] ( اِ مصغر ) مصغر بالش. بالش کوچک. ( ناظم الاطباء ). مصغر بالش باشد. ( برهان قاطع ) ( شرفنامه منیری ).تکیه. ( آنندراج ). متکا. بالشتچه. بالشجه. بالشتک.
بالشک. [ ل ِ ش ْ یا ش َ ] ( اِ ) به اصطلاح مغول زری است به مقدار معین. ( از آنندراج ). و رجوع به بالش شود.
فرهنگ فارسی
به اصطلاح مغل زری است به مقدار معین
فرهنگ عمید
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید