[ویکی نور] باقلاّنی، ابوبکر محمد بن الطیّب بن محمد بن جعفر بن قاسم بصری بغدادی معروف به باقلاّنی یا ابن الباقلاّنی متوفی شنبه 22 ذو القعدۀ 403 در بغداد، از بزرگان متکلمان اشعری و از حامیان بزرگ عقاید اهل سنت، که اکثر قریب به اتفاق آنها از او با احترام یاد کرده اند.نسبت باقلاّنی، به قول ابن خلکان(ج 3، ص 270)، به «باقلاّ» و بیع آن است، هر چند بر طبق قواعد عربی باید«باقلاّوی» یا «باقلاّیی»گفت، بر خلاف قیاس به باقلاّنی شهرت یافته است و سمعانی هم در الانساب «باقلاّنی» ضبط کرده است و همۀ کتب تراجم نیز نام او را به این صورت نوشته اند بجز ابن الجوزی (ج 7،ص 265)که «باقلاّوی»آورده است که به دلیل متأخر بودن او قابل اعتنا نیست.
مفصلترین شرح حال او در ترتیب المدارک و تقریب المسالک لمعرفة اعلام مذهب الامام مالک(ج 4،ص 585- 602)، تألیف عیاض بن موسی (متوفی 544)آمده است.
تاریخ تولد باقلاّنی معلوم نیست.در بصره به دنیا آمد و در آن شهر بزرگ شد و از علمای بزرگ و محدثّان و فقهای آنجا، که در آن زمان از مراکز مهم فرهنگی و علمی عالم اسلام بود، علم کلام و فقه و حدیث و تفسیر را فرا گرفت.بنا به گفتۀ ذهبی در سیر اعلام النّبلاء(ج 17،ص 191)،«علم معقول» را از ابوعبداللّه محمد بن احمد بن مجاهد طائی،شاگرد ابوالحسن اشعری، فرا گرفته بود.از جملۀ استادان او در کلام ابوالحسن باهلی بصری بود که او نیز از شاگردان ابوالحسن اشعری بود و، به گفتۀ خود باقلاّنی، او با ابواسحاق اسفراینی (اسفراینی*، ابواسحاق) و ابن فورک به درس شیخ باهلی می رفته اند (ابن عساکر،ص 178).باقلاّنی از اوان جوانی به قدرت در علم کلام و مناظره با مخالفان در مسائل دینی اشتهار یافت، به طوری که عضد الدولۀ دیلمی، که در آن هنگام والی فارس بود و در شیراز اقامت داشت، او را از بصره به شیراز فرا خواند.داستان رفتن باقلاّنی از بصره به شیراز و ورود او به مجلس عضد الدوله و مناظره با بزرگان و رؤسای معتزله در حضور او در ترتیب المدارک، از قول خود باقلاّنی، بتفصیل نقل شده است که تماما به نفع خود باقلاّنی و عقاید او تنظیم شده و «یکجانبه» است.با اینهمه، اگر هم در جزئیات و تفاصیل آن زیاده رویهایی باشد، اصل قضیه و مباحثۀ او با سران معتزله و ظهور قدرت او در احتجاج و استدلال ظاهرا درست است؛زیرا باقلاّنی اشعری مذهب، که عقایدش کاملا مخالف عضد الدولۀ شیعی بود، توانست با فصاحت کلام و نیروی استدلال و احتجاج در عضد الدوله نفوذ کند تا آنجا که به دستور او معلم فرزندش شد.
عضد الدوله، که وسعت نظر و بلند پروازیهایی ورای اختلاف مذاهب و فرق داشت،ظاهرا نمی خواست دربار او در شیراز منحصر به علمای معتزله شود و در بغداد و عراق، که مرکز عالم اسلام بود، به این صفت اشتهار یابد و مایل بود که بجز شیعه و معتزله از نمایندگان مذهب اشعری نیز، که در آن زمان در میان مردم قدرت و نفوذ فراوان داشتند و از نفوذ معتزله در همه جا کاسته بودند، کسانی در دربار خود داشته باشد.ازینرو، باقلاّنی جوان را که،در محیط کلامی بصره در جدل و احتجاج مشهور شده بود، به دربار خود خواند.
معتزله در حضور عضد الدوله یکی از مسائل مشکل و جنجالی علم کلام را با باقلاّنی در میان گذاشتند و از او خواستند که به آن پاسخ دهد و این در حقیقت دامی بود که برای او گسترده بودند.مسئله این بود که «آیا خداوند می تواند انسان را به چیزی که فوق تاب و توانایی اوست مکلّف سازد؟»اشاعره، که برای قدرت خداوند حدّ و مرزی قائل نبودند، پاسخشان به این سؤال مثبت بود؛ولی معتزله می گفتند که پس مسئلۀ عدل الهی چه می شود و از نظر حسن و قبح عقلی امور چه توضیحی داده می شود؟معتزله می خواستند با پاسخ مثبتی که باقلاّنی اشعری به این سؤال می دهد او را در نظر عضد الدوله ناچیز گردانند.پاسخ باقلاّنی زیرکانه بود:اگر مقصود شما از تکلیف فقط سخن خداوند با مخلوق خویش است که در این صورت تکلیف به فوق طاقت جایز است،زیرا خود خداوند در قرآن می فرماید:و یدعون الی السّجود فلا یستطیعون(القلم:42)، آنان به سجود فراخوانده می شوند ولی نمی توانند.این تکلیف به مالایطاق است.یا خداوند از فرشتگان می خواهد که اسماء (اشیاء)را بگویند و آنان در پاسخ می گویند:سبحانک لا علم لنا إلاّ ما علّمتنا(بقره:32)، پاک خدایا،جز آنچه به ما یاد داده ای چیزی نمی دانیم.پس خداوند فرشتگان را تکلیف به مالایطاق کرده است؛ اما اگر مقصود تکلیف اصطلاحی باشد،یعنی آنچه فعل و ترک آن مقدور است، سؤال شما درست نیست؛زیرا تکلیف آن استکه فعل آن مقدور باشد و تکلیف به نامقدور سخنی متناقض خواهد بود و سؤال شما شایستۀ پاسخ نیست.
پس از گفتگوی مختصری باقلاّنی مسئله را بتفصیل جواب داد و گفت:در شرع ما بر کسی که ناتوان و عاجز باشد تکلیفی نشده است؛ اما اگر هم می شد درست بود،زیرا خداوند از زبان کسانی که او را می خوانند می فرماید:و لا تحمّلنا ما لا طاقة لنا به (بقره:286)، آنچه به آن توانایی نداریم بر ما تحمیل مفرما.
مفصلترین شرح حال او در ترتیب المدارک و تقریب المسالک لمعرفة اعلام مذهب الامام مالک(ج 4،ص 585- 602)، تألیف عیاض بن موسی (متوفی 544)آمده است.
تاریخ تولد باقلاّنی معلوم نیست.در بصره به دنیا آمد و در آن شهر بزرگ شد و از علمای بزرگ و محدثّان و فقهای آنجا، که در آن زمان از مراکز مهم فرهنگی و علمی عالم اسلام بود، علم کلام و فقه و حدیث و تفسیر را فرا گرفت.بنا به گفتۀ ذهبی در سیر اعلام النّبلاء(ج 17،ص 191)،«علم معقول» را از ابوعبداللّه محمد بن احمد بن مجاهد طائی،شاگرد ابوالحسن اشعری، فرا گرفته بود.از جملۀ استادان او در کلام ابوالحسن باهلی بصری بود که او نیز از شاگردان ابوالحسن اشعری بود و، به گفتۀ خود باقلاّنی، او با ابواسحاق اسفراینی (اسفراینی*، ابواسحاق) و ابن فورک به درس شیخ باهلی می رفته اند (ابن عساکر،ص 178).باقلاّنی از اوان جوانی به قدرت در علم کلام و مناظره با مخالفان در مسائل دینی اشتهار یافت، به طوری که عضد الدولۀ دیلمی، که در آن هنگام والی فارس بود و در شیراز اقامت داشت، او را از بصره به شیراز فرا خواند.داستان رفتن باقلاّنی از بصره به شیراز و ورود او به مجلس عضد الدوله و مناظره با بزرگان و رؤسای معتزله در حضور او در ترتیب المدارک، از قول خود باقلاّنی، بتفصیل نقل شده است که تماما به نفع خود باقلاّنی و عقاید او تنظیم شده و «یکجانبه» است.با اینهمه، اگر هم در جزئیات و تفاصیل آن زیاده رویهایی باشد، اصل قضیه و مباحثۀ او با سران معتزله و ظهور قدرت او در احتجاج و استدلال ظاهرا درست است؛زیرا باقلاّنی اشعری مذهب، که عقایدش کاملا مخالف عضد الدولۀ شیعی بود، توانست با فصاحت کلام و نیروی استدلال و احتجاج در عضد الدوله نفوذ کند تا آنجا که به دستور او معلم فرزندش شد.
عضد الدوله، که وسعت نظر و بلند پروازیهایی ورای اختلاف مذاهب و فرق داشت،ظاهرا نمی خواست دربار او در شیراز منحصر به علمای معتزله شود و در بغداد و عراق، که مرکز عالم اسلام بود، به این صفت اشتهار یابد و مایل بود که بجز شیعه و معتزله از نمایندگان مذهب اشعری نیز، که در آن زمان در میان مردم قدرت و نفوذ فراوان داشتند و از نفوذ معتزله در همه جا کاسته بودند، کسانی در دربار خود داشته باشد.ازینرو، باقلاّنی جوان را که،در محیط کلامی بصره در جدل و احتجاج مشهور شده بود، به دربار خود خواند.
معتزله در حضور عضد الدوله یکی از مسائل مشکل و جنجالی علم کلام را با باقلاّنی در میان گذاشتند و از او خواستند که به آن پاسخ دهد و این در حقیقت دامی بود که برای او گسترده بودند.مسئله این بود که «آیا خداوند می تواند انسان را به چیزی که فوق تاب و توانایی اوست مکلّف سازد؟»اشاعره، که برای قدرت خداوند حدّ و مرزی قائل نبودند، پاسخشان به این سؤال مثبت بود؛ولی معتزله می گفتند که پس مسئلۀ عدل الهی چه می شود و از نظر حسن و قبح عقلی امور چه توضیحی داده می شود؟معتزله می خواستند با پاسخ مثبتی که باقلاّنی اشعری به این سؤال می دهد او را در نظر عضد الدوله ناچیز گردانند.پاسخ باقلاّنی زیرکانه بود:اگر مقصود شما از تکلیف فقط سخن خداوند با مخلوق خویش است که در این صورت تکلیف به فوق طاقت جایز است،زیرا خود خداوند در قرآن می فرماید:و یدعون الی السّجود فلا یستطیعون(القلم:42)، آنان به سجود فراخوانده می شوند ولی نمی توانند.این تکلیف به مالایطاق است.یا خداوند از فرشتگان می خواهد که اسماء (اشیاء)را بگویند و آنان در پاسخ می گویند:سبحانک لا علم لنا إلاّ ما علّمتنا(بقره:32)، پاک خدایا،جز آنچه به ما یاد داده ای چیزی نمی دانیم.پس خداوند فرشتگان را تکلیف به مالایطاق کرده است؛ اما اگر مقصود تکلیف اصطلاحی باشد،یعنی آنچه فعل و ترک آن مقدور است، سؤال شما درست نیست؛زیرا تکلیف آن استکه فعل آن مقدور باشد و تکلیف به نامقدور سخنی متناقض خواهد بود و سؤال شما شایستۀ پاسخ نیست.
پس از گفتگوی مختصری باقلاّنی مسئله را بتفصیل جواب داد و گفت:در شرع ما بر کسی که ناتوان و عاجز باشد تکلیفی نشده است؛ اما اگر هم می شد درست بود،زیرا خداوند از زبان کسانی که او را می خوانند می فرماید:و لا تحمّلنا ما لا طاقة لنا به (بقره:286)، آنچه به آن توانایی نداریم بر ما تحمیل مفرما.
wikinoor: باقلانی،_محمد_بن_طیب