بافی

لغت نامه دهخدا

بافی. ( حامص ) مخفف بافیدن صورت دیگر از بافتن. در ترکیبات چون : گیس بافی ، گیسوبافی. و نیز رجوع بشواهد بعد شود. || ( اِ ) بمعنی محل بافتن چون پارچه بافی. اما در هر دو معنی جز در ترکیب بکار نرودو جداگانه مورد استعمال ندارد. در ترکیبات افاده دو معنی کند، نخست معنای مصدری بافتن و دیگر معنای محل و موضع بافتن : بوریابافی. پارچه بافی. پیچه بافی. جاجیم بافی. جوراب بافی. چلواربافی. حریربافی. حصیربافی.دست بافی. روبنده بافی. ریسمان بافی. زنبیل بافی. زیلوبافی. سبدبافی. فرش بافی. شعربافی. شال بافی. قالی بافی.قیطان بافی. کانوابافی. کرباس بافی. گلیم بافی. گونی بافی. گیوه بافی. || و در شواهد زیر بمعنی بهم کردن ، ساختن و گفتن است : خیال بافی. دروغ بافی. عرفان بافی. فلسفه بافی. منفی بافی. و رجوع به بافتن شود.

بافی. ( ص نسبی )منسوب به باف از قرای خوارزم. ( از معجم البلدان ).

بافی. ( اِخ ) عبداﷲبن محمدبن عیسی ، مکنی به ابومحمدبن الاسلمی ، معروف به ابن الاسلمیه. فقیه و ادیب و از اهل آندلس و از شهر الفرج معروف به وادی الحجاره بود، کتبی دارد، از آنجمله : تفقیه الطالبین ، والارشاد در اشربه و احکام آن. ( از الاعلام زرکلی ج 4ص 265 ). ابومحمد عبداﷲبن محمد بافی ادیب فقیه شافعی بود و بسال 398 هَ. ق. در بغداد درگذشت. ازو است :
علی بغداد معدن کل طیب
و مغنی نزهة المتنزهینا
سلام کلما جرحت بلحظ
عیون المشتهین المشتهینا
دخلنا کارهین لها فلما
الفناها خرجنا مکرهینا
و ماحب الدیاربها، ولکن
امرّ العیش فرقة من هوینا.
و هم گوید:
ثلاثة ما اجتمعن فی واحد
الا واسلمنه الی الاجل
ذل اغتراب وفاقة و هوی
و کلها سابق علی عجل.
( از معجم البلدان ).
او بسیار بدیهه گوی و نیکو محضر بود روزی بدیدار یکی از دوستان خود رفت و وی را در خانه نیافت ، آنگاه این دو شعر را بدو نوشت :
کم حضرنا فلیس یقضی التلاقی
نسئل اﷲ خیر هذا الفراق
ان اغب لم تغب وان لم تغب غب
مت کان افتراقنا باتفاق.
( از ریحانة الادب ج 1 ص 136 ).

بافی. ( اِخ ) دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 211 هزارگزی جنوب کهنوج و 5 هزارگزی شمال خاوری راه مالرو انگهران به میناب واقع است و 40 تن سکنه دارد. ( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ).

فرهنگ فارسی

دهی از جیرفت

پیشنهاد کاربران

بپرس