دویاره ، یکی طوق با افسری
ز دیبای چین بافته چادری.
فردوسی.
با کاروان حله برفتم ز سیستان با حله تنیده ز دل بافته ز جان.
فرخی.
آینه دیدی بر او گسترده مرواریدخردخرده الماس دیدی بافته بر پرنیان.
عنصری.
شهری که درو دیبا پوشند حکیمان نه بافته ماده و نه بافته نر.
ناصرخسرو.
نام خویش از چه نهی بیهده موسای کلیم که گلیم تو بجز بافته هامان نیست.
سنائی.
سلطان آن خلعت که بر قدم عالی او بافته بود و از حضرت نبوت و موقف خلافت بدان کرامت و سعادت یافته درپوشیدو بر تخت سلطنت بنشست. ( ترجمه تاریخ یمینی ).- به زر یا گوهر بافته ؛ زربفت یا گوهر بفت که درتار و پود آن گوهر و یا زر بکار برند :
همه چوب بالاش از عود تر
بر او بافته چند گونه گهر.
فردوسی.
تاجی از ورد بافته با گل سوری بیاراسته بر سر نهاد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394 ).- دربافته در ؛ مرصع. بهم بافته با در :
آن سخن خواند پاکیزه چو دربافته در
وین سخن گوید پیوسته چو پیوسته درر.
فرخی.
- درهم بافته ؛ بهم متصل کرده. به یکدیگر پیوند داده : تختی داشت گفتی بوستان بود، زمین آن تختهای سیمین نیکوی درهم بافته و ساخته. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403 ).|| پیچیده شده. تابیده شده. ( ناظم الاطباء ). تاب داده. تابیده. ( آنندراج ). ملفوف. ( زمخشری ). تارهای جدا شده از مو دسته کرده و هر دسته از رستنگاه تا نوک موی بهم تافته و بصورت لاغ در آمده :
مسلسل یک اندر دگر بافته [ موی ]
گره برزده سرش برتافته.
فردوسی.
ای جوجگک بسال و ببالا بلندزه ای با دو زلف بافته چون کمند زه.
طاهر فضل.
|| یک قسم پارچه ای از پنبه. ( از ناظم الاطباء ). نوعی از پارچه. ( آنندراج ). || طناب. رسن. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || رنگی از کبوتر. ( ناظم الاطباء ). رنگی است مر کبوتران را. ( آنندراج ). || تکمه هایی که از پشم گوسفند ساخته باشند. ( آنندراج ).