باصر

/bAser/

لغت نامه دهخدا

باصر. [ ص ِ ] ( ع ص ) چشم دارنده. ذوبصر. ( تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). || لمح باصر؛ ذوبصر و تحدیق. ( تاج العروس ). نگاه تیز. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). اریته لمحا باصراً؛ ای : نظراً بتحدیق شدید. ( ناظم الاطباء ). || در مکتب حکمت اشراق که ابصار یا دیدن را به روش دیگری تعبیر می کنند و نظریه های خارج شدن شعاعی از چشم و برخورد آنها با مبصرات یا انطباع صورت شیئی در رطوبت جلیدی و جز اینها رارد می کنند و برای دیدن ، نبودن حجاب میان باصر و مبصر را کافی میدانند باصر را سرچشمه نور اسپهبدی می دانند و می گویند هنگام مقابله مستنیر با عضو باصر برای نفس علم اشراقی حضوری بر مبصر حاصل میشود و ادراک «دیدن » روی میدهد. شیخ اشراق ( سهروردی ) در ذیل عنوان «حقیقت صور مرایا و تخیل » آرد: همچنانکه همه حاسه هابیک حس بازمی گردند که حس مشترک است ، همه نورها در نور مدبر به نیروی واحدی باز میگردند که عبارت از ذات روشنایی فیاض لذاته است و هر چند ابصار مشروط به مقابله با بصر است جز اینکه در باصر نور اسپهبدی است... اصحاب عروج برای نفس مشاهده صریح کاملتری از آنچه برای بصر دست میدهد آزموده اند و آن هنگام انسلاخ شدید نفس از بدن است. ( از حکمت اشراق ص 213 ). و رجوع به فهرست همان کتاب در ذیل ابصار و باصر و بصر شود.

باصر. [ ص َ ] ( ع اِ ) جهاز گرد کوچک شتر، که سیبویه بدان تمثل جسته است. ( تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). پالان خرد. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). ج ، بَواصِر. ( ذیل اقرب الموارد ).

باصر. [ ] ( اِخ ) ازقرای ذَمار در یمن. ( معجم البلدان ) ( مراصدالاطلاع ).

باصر. [ ] ( اِخ ) ( در بیابان ) از شهرهایی بود که برای بست تعیین شد و بعضی گمان میبرند که همان «برازین » باشد. ( از قاموس کتاب مقدس ).

فرهنگ فارسی

بیننده، بینا
( اسم صفت ) بیننده بینا .
از قرای در یمن

فرهنگ معین

(ص ِ ) (اِفا. ص . ) بیننده ، بینا.

فرهنگ عمید

۱. بیننده، بینا.
۲. ویژگی نگاه تیز.

جدول کلمات

بینا, بیننده

پیشنهاد کاربران

بپرس