باصر
/bAser/
لغت نامه دهخدا
باصر. [ ص َ ] ( ع اِ ) جهاز گرد کوچک شتر، که سیبویه بدان تمثل جسته است. ( تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). پالان خرد. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). ج ، بَواصِر. ( ذیل اقرب الموارد ).
باصر. [ ] ( اِخ ) ازقرای ذَمار در یمن. ( معجم البلدان ) ( مراصدالاطلاع ).
باصر. [ ] ( اِخ ) ( در بیابان ) از شهرهایی بود که برای بست تعیین شد و بعضی گمان میبرند که همان «برازین » باشد. ( از قاموس کتاب مقدس ).
فرهنگ فارسی
( اسم صفت ) بیننده بینا .
از قرای در یمن
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. ویژگی نگاه تیز.
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
نگاهی که با بصیرت و تیز بینی عجین باشد