باشنده

/bASande/

مترادف باشنده: ساکن، مقیم، اهل، شهروند

لغت نامه دهخدا

باشنده. ( ش َ دَ / دِ ) ( نف ) نعت فاعلی از باشیدن. || اهل. ( صراح اللغة ). قاطن. ( منتهی الارب ). ساکن. ( صراح اللغة ) ( آنندراج ). مقیم. ( ناظم الاطباء ). ج ، باشندگان : و نجیب الدوله افغان یوسف زی با پانزده هزار سوار افغان که باشنده هندوستان بود پس از ورود شاه درانی به نزدیکی دهلی خدمت شاه درانی آمده...( مجمل التواریخ گلستانه ). و رجوع به باشندگان شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ساکن مقیم آرام گیرنده . جمع : باشندگان .

فرهنگ عمید

۱. حاضر، موجود.
۲. ساکن، مقیم، آرام گیرنده.

پیشنهاد کاربران

همچنین این کلمه درسته در ترکی به معنی سر هست به معنی سر کردن و ساکن بودن هم هست ولی این معنی ضمنی هست. اقشام هاردا باش اددینگ شب کجا سر کردی یعنی شب کجا ساکن بودی
باش یعنی سر
باشه یعنی روی سرم چشم
ده پسوند مالکیت، نزد چیزی یا کسی بودن، در
باشنده یعنی کسی که بالای سرگروهی هست،
بنظرم کلمه ترکی هست و معنیشو اشتباه متوجه شدند. نجیب افغان با پانزده هزار سرباز که باشنده هندوستان بود باشنده اینجا یعنی فرمانده و بالای سر هست و نه ساکن. اصطلاحات نظامی مورد استفاده در قدیم همه ترکی بود مثل سوبای، سواری، آلبای، بین باشی، سو باشی، یوز باشی
...
[مشاهده متن کامل]

حاضر، موجود، ساکن، مقیم، آرام گیرنده، شهروند، اهل

بپرس