باسلیق
/bAsliq/
لغت نامه دهخدا
باسلیق. [ س ِ ] ( یونانی ، اِ ) معنی لغوی آن پادشاه عظیم است... و عجب که به ترکی هم باشلق بمعنی پادشاه و امیر و سردار است. ( از غیاث اللغات ) ( از آنندراج ) از یونانی باسیلیکوس بمعنی پادشاه. ( یادداشت مؤلف ). || شاهرگی در دست. ( ناظم الاطباء ). رگی است مشهور و معنی لغوی آن پادشاه عظیم است ، چراکه این رگ از دل و جگر رسته است. ( از غیاث اللغات ) ( آنندراج ). در لغت یونان باسلیق پادشاه بزرگ را گویند و از بهر پیوستگی این رگ ( رگ باسلیق ) باندامهای شریف او را باسلیق نام کردند و اندر تن بجای پادشاهی بزرگ شناختند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). دوازده رگ اندر هر دو دست است. یکی قیفال و دیگر باسلیق وده رگ دیگر از آن دوازده رگ مرکب از شاخه های این دواصل. و از دوازده چهار باسلیق است اندر هر دستی دو،یکی را باسلیق مادیان گویند و دیگری را باسلیق ابطی. و دو رگ بزرگ که از جگر برآمده است یکی اصل باسلیق است دوم اصل قیفال ، لکن قیفال بر کرانتر است و از دل دورتر است و باسلیق بر میان تر است و بدل نزدیک تر است و از جگر تا به چنبر گردن برآمده است و آنجا بدو بخش شده است یکی به دست راست در آمده است و دیگر به دست چپ ، لکن هر بخشی پیش از آنکه به دست اندر آید بدو بخش دیگر گشته است ، یک بخش کوچکتر و یک بخش بزرگترو بخش کوچک بسر اندر آمده است و بدماغ فرو رفته و چون فرش شده است او را و باز جمع شده است و از دماغ فروآمده و اندر سینه و کتف اندر آمده است و پراکنده شده و بخش بزرگ که به دست اندر آمده است اندر بغل دست بدو بخش شده است یکی باسلیق مادیان است و یکی باسلیق ابطی است و از هر یکی شاخی بسینه و دل و شش و حوالی آن اندر آمده و بفم معده و ثرب و حجاب نیز در آمده و تا بنزدیک شرج و تابساق قدم فرود آمده است و از بهر این است که فصد باسلیق علتهای جگر و سپرز و شش و علتهای حجابرا چون ذات الجنب و شوصه و همه دردهای سرین و زانو و ساق و قدم را سودمند بود و باسلیق از بهر آن گویند که اصل او که از جگر بر آمده است رگی سخت بزرگ است و به اندامهای شریف پیوسته است چون دل و دماغ و شش و حجاب. ( ذخیره خوارزمشاهی ) : بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
معنی لغوی آن پادشاه عظیم است
فرهنگ عمید
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید