باسر


معنی انگلیسی:
headlong, head first

لغت نامه دهخدا

باسر. [ س ِ ] ( ع ص ) بدروی. ترشروی. بدهیأت. ( ناظم الاطباء ). روی ترش و بدهیأت و غمگین. ( از منتهی الارب ). کالح یاترشروی. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به باسرة شود.

فرهنگ فارسی

بدروی ترش روی

پیشنهاد کاربران

نگران
ناراحت
با دلهره
مضطرب
شب هنگام چون همه بخواب رفتند من باسر بسر کلاه رفتم
کتاب حاجی بابای اصفهانی
نوشته جیمیزموریه
پژمرده . افسرده . خشک

بپرس