بازیچه دهرشان بنفریفت.
خاقانی.
چرخ نارنج گون چو بازیچه در کف هفت طفل جان شکر است.
خاقانی.
عشقی که نه عشق جاودانی است بازیچه عالم جوانیست.
نظامی.
|| غیر جدی. به مزاح گرفتن. تفریح. سرگرمی. شوخی به معنی متداول امروز : بسی فال از سربازیچه برخاست
چو اختر میگذشت آن فال شد راست.
نظامی.
ز عمرت آنچه ببازیچه رفت ضایع شدگرت دریغ نیاید بقیت اندر باز.
سعدی.
نگویند از سر بازیچه حرفی کز آن پندی نگیرد صاحب هوش.
سعدی ( گلستان ).
تو فارغی و عشقت بازیچه می نمایدتا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی.
سعدی ( گلستان ).
و گر صد باب حکمت پیش نادان بخوانند، آیدش بازیچه در گوش.
سعدی ( گلستان ).
کودکی بر بام رباط ببازیچه از هرطرف تیر می انداخت. ( گلستان ).صنعت بازیچه ای چند است و ما را همچو طفل
بهر دفع گریه مشغول تماشا ساخته.
نظیری نیشابوری ( از شعوری ).
|| مسخره. ( برهان قاطع ). لاغ. مسخرگی. ( انجمن آرای ناصری ) ( شرفنامه منیری ) ( فرهنگ ضیاء ) ( آنندراج ).|| کار آسان. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
رعیت نوازی و سرلشکری
نه کاریست بازیچه و سرسری.
سعدی ( بوستان ).
|| بیهوده.سرگرمی : عمر ببازیچه بسر میبری
بازی از اندازه بدر میبری.
نظامی.
ببازیچه مشغول مردم شدم وز آشوب خلق از پدر گم شدم.
سعدی.
|| انقلاب زمانه. ( ناظم الاطباء ). پیش آمد روزگار. حوادث زمانه. حادثه. پیش آمد : بیشتر بخوانید ...