زمانی سوی گوسفندان شویم
ز بازیدن و لهو خندان شویم.
فردوسی.
چو طفل باهمه بازید و بی وفائی کردعجب تر آنکه نگشتند هیچ از او استاد.
سعدی.
|| غارت کردن. || مکرر کردن. || کوشش کردن. || ببازی مشغول کردن. ( ناظم الاطباء ). || قمار کردن. با کسی قمار بازیدن. مقامره. با هم قمار بازیدن. تقامر. ( زوزنی ). || فدا کردن. قربان نمودن. ( ناظم الاطباء ).- جوز بازیدن ؛ گردوبازی کردن : کودک لذت جوز بازیدن بر لذت مباشرت و ریاست تقدیم کند. ( کیمیای سعادت ).
- سربازیدن ؛ فدا کردن سر. سر باختن :
من سری دارم و در پای تو خواهم بازید
خجل آن تنگ بضاعت که سزاوار تو نیست.
سعدی.
- شطرنج بازیدن ؛ بازی شطرنج : و آنکس که دانست که شطرنج چون باید نهاد و بنهاد لذت بیش از آن یافت که آنکس که داند چون باید بازید. ( کیمیای سعادت ). علم نهادن شطرنج از علم بازیدن وی خوشتر. ( کیمیای سعادت ).- عشق بازیدن ؛ معاشقه کردن :
چون شوی تنگدل ار باتو همی بازم عشق
عشق بازیدن با خوبان رسمی است قدیم.
فرخی.
عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بودعاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز.
منوچهری.
- ندب بازیدن :ندبی ملک سپاهان را بازید و ببرد
روم را مانده ست اکنون که ببازد ندبی.
منوچهری.
- نرد بازیدن ؛ بازی نرد کردن : گه دست یازیدم همی ، زلفش طرازیدم همی
گه نردبازیدم همی ، یک بوسه بود و دوندب.
سنائی.