نگهدار گفتا تو پشت سپاه
گر از ما کسی بازگردد ز راه.
فردوسی.
به پیروزی از اژدها بازگردنباید که نام اندر آید بگرد.
فردوسی.
چو پیروزگر بازگردی ز راه به دل شاد و خرم شوی نزد شاه.
فردوسی.
امیرمحمود حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. ( تاریخ بیهقی ). مرا که بونصرم آواز داد که چون خواجه بازگردد تو بازآی. ( تاریخ بیهقی ). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. ( تاریخ بیهقی ).چون به نقطه اعتدالی بازگردد روز و شب
روزگار این عالم فرتوت را برنا کند.
ناصرخسرو.
تو بسکالی که نیز بازنگردی سوی بلا گرت عافیت دهد این بار.
ناصرخسرو.
گرچه صدبار بازگردد یارسوی او بازگرد چون طومار.
سنایی.
کسی کو با کسی بدساز گرددبدو روزی همان بد بازگردد.
نظامی.
تا کارت از و بساز گردددولت بدر تو بازگردد.
نظامی.
کجا پرگار گردش ساز گرددبگردشگاه اول بازگردد.
نظامی.
این سخن پایان ندارد بازگردسوی خرگوش دلاور تا چه کرد.
مولوی.
بازمیگردیم ازین ای دوستان سوی مرغ و کشور هندوستان.
مولوی.
ای فناتان نیست کرده زیر پوست بازگردید از عدم ز آواز دوست.
مولوی.
خجل بازگردیدن آغاز کردکه شرم آمدش بحث آن راز کرد.
سعدی ( بوستان ).
بچندانکه در دست افتد بسازاز آن به که گردی تهیدست باز.
سعدی ( بوستان ).
وه که گر مرده بازگردیدی در میان قبیله و پیوند.
سعدی ( گلستان ).
|| بمجاز، منصرف شدن از کار یا فکری :ز کین پدر چند باشی بدرد
بمهر اندرآی و ز کین بازگرد.
فردوسی.
باز کی گردد از تو خشم خدای به حشم یا به حاجبان و ستور.
ناصرخسرو.
هر که طلبکار اوست روی نتابد ز تیغو آنکه هوادار اوست بازنگردد بتیر.
سعدی ( بدایع ).
بیشتر بخوانید ...