چون رسن گر ز پس آمد همه رفتار مرا
به سغر مانم کز بازپس اندازد تیر.
ابوشکور.
من روی بخراسان و شغلی بزرگ دارم چون از اینجا بروم باری دلم بازپس نباشد. ( تاریخ بیهقی ).بپیچیدش بلورین بازو و دست
چو دزدان هر دو دستش بازپس بست.
( ویس و رامین ).
همچو خرچنگ طالع خویشم که همه راه بازپس سپرم.
خاقانی.
این گفتی صدر مهتران جوی وآن گفتی مدح خسروان گوی
من مانده بدین نمط ز من پای
نی پیش ره و نه بازپس جای.
جامی.
|| باز.بعد. ( آنندراج ). پس ازین. من بعد. ( ناظم الاطباء ). دوباره : سخن گرچه دلبند و شیرین بود
سزاوار تصدیق و تحسین بود
چو یکبار گفتی مگو بازپس
که حلوا چو یکبار خوردند بس.
سعدی ( گلستان ).
|| ( ص مرکب ) عقب مانده. واپس مانده. دنبال مانده : عزلت گزین ز پیشگه گیتی
کان پیشگاه بازپسان دارند.
خاقانی.
ای قافله سالار چنین گرم چه رانی آهسته که در کوه و کمر بازپسانند.
سعدی ( طیبات ).
یکی بازپس خائن شرمسارنیابد همی مزد ناکرده کار.
سعدی ( بوستان ).
گرچه دوری به روش کوش که در راه خدای سابقی گردد اگر بازپسی برخیزد.
سعدی ( خواتیم ).
|| آخرین. بازپسین : گفتیم هلا ما سپاس داریم
کوبیم در مدحت و ثنا را
نی از پی آنکه صلت آریم
لیکن ز پی بازپس هجا را.
سوزنی.
- بازپس گفتن دشنامی را ؛ پاسخ کردن آن به دشنامی.