بازندانستن ؛ تمییز نکردن. بازنشناختن. تشخیص نکردن :
نداندهمی مردم از رنج و آز
یکی دشمنش را ز فرزند باز.
فردوسی.
دلاور تبرگش ندانست باز
بزد پاشنه رفت پیشش فراز.
فردوسی.
جزتلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین
... [مشاهده متن کامل]
حقا که هیچ آب ندانستم از زکاب.
بهرامی.
گروهی اند که ندانند باز سیم از سرب
هه دروغ زن و خربطند و خیره سرند.
قریعالدهر.
بطعم شکر بودم بطبعمازریون
چنان شدم که ندانم ترنگبین از خار.
مخلدی.
از فروغ گل اگر اهرمن آید بچمن
از پری بازندانی دورخ اهرمنا.
منوچهری.
نداندهمی مردم از رنج و آز
یکی دشمنش را ز فرزند باز.
فردوسی.
دلاور تبرگش ندانست باز
بزد پاشنه رفت پیشش فراز.
فردوسی.
جزتلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین
... [مشاهده متن کامل]
حقا که هیچ آب ندانستم از زکاب.
بهرامی.
گروهی اند که ندانند باز سیم از سرب
هه دروغ زن و خربطند و خیره سرند.
قریعالدهر.
بطعم شکر بودم بطبعمازریون
چنان شدم که ندانم ترنگبین از خار.
مخلدی.
از فروغ گل اگر اهرمن آید بچمن
از پری بازندانی دورخ اهرمنا.
منوچهری.