بازندانستن

پیشنهاد کاربران

بازندانستن ؛ تمییز نکردن. بازنشناختن. تشخیص نکردن :
نداندهمی مردم از رنج و آز
یکی دشمنش را ز فرزند باز.
فردوسی.
دلاور تبرگش ندانست باز
بزد پاشنه رفت پیشش فراز.
فردوسی.
جزتلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین
...
[مشاهده متن کامل]

حقا که هیچ آب ندانستم از زکاب.
بهرامی.
گروهی اند که ندانند باز سیم از سرب
هه دروغ زن و خربطند و خیره سرند.
قریعالدهر.
بطعم شکر بودم بطبعمازریون
چنان شدم که ندانم ترنگبین از خار.
مخلدی.
از فروغ گل اگر اهرمن آید بچمن
از پری بازندانی دورخ اهرمنا.
منوچهری.

بپرس