بمرد او و آن تخت از او بازماند
از آن پس که کام بزرگی براند.
فردوسی.
من و مادرم ایدرو چند زن نیای کهن بازمانده بمن.
فردوسی.
چو او بگذرد زین سرای سپنج از او بازماند بگفتار گنج.
فردوسی.
و چون بکشتندش [ ابومسلم را ] سی و هفت ساله بود و هیچ چیز از املاک و عقار وبنده و غیره از وی بازنماند مگر پنج کنیزک خدمت کننده. ( مجمل التواریخ و القصص ).این جهان بر مثال مردار است
کرکسان اندر و هزار هزار
این مر انرا همی زند مخلب
وان مر اینرا همی زند منقار
آخرالامر بگذرند همه
وزهمه بازماند این مردار.
سنایی ( از فرهنگ ضیاء ).
غرض نقشی است کز ما بازماندکه هستی را نمی بینم بقایی.
سعدی ( گلستان ).
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست بس حکایت های شیرین بازمی ماند ز من.
حافظ.
از پس وفات او بریهه و ام کلثوم او بازماندند. ( تاریخ قم ص 218 ). و از او چهار پسر... و چهار دختر بازمانده اند. ( تاریخ قم ص 219 ). آنچه از مائده اشعریان بازماند ما که زنان رسول بودیم بر یکدیگر قسمت نمودیم. ( تاریخ قم ص 275 ).|| عقب ماندن. عقب افتادن. واپس ماندن. ( ناظم الاطباء ) :
بنزدیک رویین دژ آمد فراز
چنان شد که فرسنگ ده ماند باز.
فردوسی.
بدو گفت ازین سو گذشت اردشیروزو بازماندیم ما خیرخیر.
فردوسی.
ازو بازماندند هر دو سوارپس پشت او دشمن کینه دار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه همی آمد از دشت نخجیرگاه
بلنگید در زیر من بارگی
ازو بازماندم به بیچارگی.
فردوسی.
زو بازمانده غاشیه دارش میان راه سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا.
خاقانی.
عذر قدمم به بازماندن دانی که خطاست بر تو خواندن.
نظامی.
بهندستان جنیبت میدواندی غلط شد ره ببابل بازماندی.
نظامی.
یکی سیل رفتار هامون نوردکه باد از پیش بازماندی چو گرد.
سعدی ( بوستان ).
قدم پیش نه کز ملک بگذری که گر بازمانی ز دد کمتری.بیشتر بخوانید ...