بازماندن


مترادف بازماندن: ازکار ماندن، جداماندن، دنبال افتادن، عقب افتادن، عقب ماندن، واپس ماندن، ایستادن، توقف کردن، متوقف شدن، خسته شدن، کوفته شدن، به جا گذاشتن، به جای ماندن، پس ماندن

معنی انگلیسی:
survive

لغت نامه دهخدا

بازماندن. [ دَ ] ( مص مرکب ) باقی ماندن. ( ناظم الاطباء ). بجای ماندن. به یادگار ماندن :
بمرد او و آن تخت از او بازماند
از آن پس که کام بزرگی براند.
فردوسی.
من و مادرم ایدرو چند زن
نیای کهن بازمانده بمن.
فردوسی.
چو او بگذرد زین سرای سپنج
از او بازماند بگفتار گنج.
فردوسی.
و چون بکشتندش [ ابومسلم را ] سی و هفت ساله بود و هیچ چیز از املاک و عقار وبنده و غیره از وی بازنماند مگر پنج کنیزک خدمت کننده. ( مجمل التواریخ و القصص ).
این جهان بر مثال مردار است
کرکسان اندر و هزار هزار
این مر انرا همی زند مخلب
وان مر اینرا همی زند منقار
آخرالامر بگذرند همه
وزهمه بازماند این مردار.
سنایی ( از فرهنگ ضیاء ).
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقایی.
سعدی ( گلستان ).
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت های شیرین بازمی ماند ز من.
حافظ.
از پس وفات او بریهه و ام کلثوم او بازماندند. ( تاریخ قم ص 218 ). و از او چهار پسر... و چهار دختر بازمانده اند. ( تاریخ قم ص 219 ). آنچه از مائده اشعریان بازماند ما که زنان رسول بودیم بر یکدیگر قسمت نمودیم. ( تاریخ قم ص 275 ).
|| عقب ماندن. عقب افتادن. واپس ماندن. ( ناظم الاطباء ) :
بنزدیک رویین دژ آمد فراز
چنان شد که فرسنگ ده ماند باز.
فردوسی.
بدو گفت ازین سو گذشت اردشیر
وزو بازماندیم ما خیرخیر.
فردوسی.
ازو بازماندند هر دو سوار
پس پشت او دشمن کینه دار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه
همی آمد از دشت نخجیرگاه
بلنگید در زیر من بارگی
ازو بازماندم به بیچارگی.
فردوسی.
زو بازمانده غاشیه دارش میان راه
سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا.
خاقانی.
عذر قدمم به بازماندن
دانی که خطاست بر تو خواندن.
نظامی.
بهندستان جنیبت میدواندی
غلط شد ره ببابل بازماندی.
نظامی.
یکی سیل رفتار هامون نورد
که باد از پیش بازماندی چو گرد.
سعدی ( بوستان ).
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر بازمانی ز دد کمتری.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) عقب ماندن عقب افتادن واپس افتادن . ۲ - از کار ماندن و بهدف نرسیدن خسته شدن . ۳ - بجا گذاشتن بجا ماندن .

فرهنگ معین

(دَ ) (مص ل . ) ۱ - واماندن ، پس افتادن . ۲ - به جا ماندن .

فرهنگ عمید

۱. به جا ماندن، باقی ماندن.
۲. [قدیمی] عقب ماندن، واپس ماندن.
۳. [قدیمی] از کار ماندن.
۴. [قدیمی] به مقصود نرسیدن.
۵. [قدیمی] خسته شدن.

پیشنهاد کاربران

از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن.
( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) )
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) .

بپرس