زآنکه بینایی که نورش بازغ است
از عصا و از عصاکش فارغ است.
مولوی.
شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است بر مه و خورشید نورش بازغ است.
مولوی.
از سیاهی و سپیدی فارغ است نور ماهش بر دل و جان بازغ است.
مولوی.
عارفا تو از معرف فارغی چون همی بینی که نوربازغی.
مولوی.
پس ز جالینوس و عالم فارغ اندهمچو ماه اندر فلک ها بازغ اند.
مولوی.