بازغ

لغت نامه دهخدا

بازغ. [ زِ ] ( ع ص ) طلوع کننده. ( آنندراج ). طالعشونده. روشن. ( غیاث اللغات ). درخشان. تابان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). تابنده. برآینده. ج ، بَوازِغ. درخشنده. نورگسترنده :
زآنکه بینایی که نورش بازغ است
از عصا و از عصاکش فارغ است.
مولوی.
شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بر مه و خورشید نورش بازغ است.
مولوی.
از سیاهی و سپیدی فارغ است
نور ماهش بر دل و جان بازغ است.
مولوی.
عارفا تو از معرف فارغی
چون همی بینی که نوربازغی.
مولوی.
پس ز جالینوس و عالم فارغ اند
همچو ماه اندر فلک ها بازغ اند.
مولوی.

فرهنگ فارسی

طلوع کننده، روشن، تابان، درخشان
( صفت ) روشن تابان .
طلوع کننده روشن

فرهنگ معین

(زِ ) [ ع . ] (ص . ) روشن ، تابان .

فرهنگ عمید

روشن، تابان، درخشان.

جدول کلمات

روشن, تابان, طلوع کننده

پیشنهاد کاربران

روشن, تابان, طلوع کننده
بازغ از ماده بزغ ( بر وزن نذر ) در اصل به معنی شکافتن و جاری ساختن خون است و اطلاق این کلمه بر طلوع آفتاب یا ماه در حقیقت آمیخته با یکنوع تشبیه زیبا است زیرا آفتاب و ماه به هنگام طلوع خود گویا پرده تاریکی
...
[مشاهده متن کامل]
را می شکافند ، علاوه بر این در کنار افق سرخی کمرنگی که بی شباهت به رنگ خون نیست در اطراف خود ایجاد می کنند .

بپرس