این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یکدگرشان باز.
رودکی.
سپاه اندرآمد ز جای کمین سیه شد بر آن نامداران زمین
که کس بازنشناخت از پای دست
تو گفتی زمین پای اسبان ببست.
فردوسی.
چنین تا بشستن بپرداختندیکی از دگر بازنشناختند
فردوسی.
سه لشکر چنان شد از ایرانیان که سر بازنشناختند از میان.
فردوسی.
حاسدم گوید که شعر او بود تنها و بس بازنشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین.
منوچهری.
صیدگاه ملک دادگر عادل رابازنشناختم امروز همی از محشر.
فرخی.
ز تیرش یکی پیش اوتاختندز خشتی گران بازنشناختند.
اسدی.
نه همی بازشناسند عبیر از سرگین نه گلستان بشناسند ز آبستنگاه.
قریعالدهر.
این پنج در علم بدان بر تو گشادندتا بازشناسی هنر و عیب جهان را.
ناصرخسرو.
از درخت باردارش بازنشناسی ز دورچون فراز آیی بدو در زیر برگش بار نیست.
ناصرخسرو.
ستوری تو سوی من از بهر آنک همی بازنشناسی از فخر عار.
ناصرخسرو.
ز شال پیدا آرند دیبه رومی ز جزع بازشناسند لولوی شهوار.
مسعود سعد.
با چنین حال و هیأت و صورت بازنشناسدم کس از نسناس.
مسعود سعد.
فراز عشق مرا در نشیبی افکنده ست که باز می نشناسم نشیب را ز فراز.
مسعود سعد.
قبله اول ز قبله بازشناس تا بدانی تو فربهی ز آماس.
سنائی.
ذات تو را زمانه هم بازشناسد از کسان عقل دم مسیح را فرق کند ز دم خر.
مجیر بیلقانی.
هنر نهفته چو عنقا بماند از آنکه نماندکسی که بازشناسد همای را از خاد.
ظهیر فاریابی.
چنان با اختیار یار در ساخت که از خود یار خود را بازنشناخت.
نظامی.
بسا حاجی که خود را ز اشتر انداخت که تلخک را ز ترشک بازنشناخت.
نظامی.
و هیچکدام از لشکرها غالب از مغلوب بازنمی شناخت. ( جهانگشای جوینی ).چون قضا آید نبینی غیر پوست بیشتر بخوانید ...