گر مردی و بازرستی از من
کردم یله خوه بزی و خوه میر.
سوزنی.
خدمتش آرد فلک چنبری بازرهد زآفت خدمتگری.
نظامی.
هم بصدف ده گهر پاک رابازره و بازرهان خاک را.
نظامی.
تا بازرهم ز نام و ننگش آزاد شوم ز صلح و جنگش.
نظامی.
بگشای بر او دری ز رحمت تا بازرهد ز رنج و محنت.
نظامی ( الحاقی ).
قیاس آنست سعدی کز کمندش بجان دادن توانی بازرستن.
سعدی ( طیبات ).
|| آسوده شدن. راحت شدن : اندازد در دل نهنگم
تا بازرهد جهان ز ننگم.
نظامی.
میکوش که وام او گذاری تا بازرهی ز وامداری.
نظامی.
باد در او دم چو مسیح از دماغ بازرهان روغن خود زین چراغ.
نظامی.