بازداشته

/bAzdASte/

لغت نامه دهخدا

بازداشته. [ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) توقیفی. توقیف شده. ( لغات فرهنگستان ). کسی که در زندان نگاهداشته شده است. محدود. ممنوع. محبوس : و پسر لیث [ را ] آنجا به قلعه محمدبن واصل بازداشته بود. ( تاریخ سیستان ). پس ازاین بیارم آنچه رفت در باب این بازداشته [ امیر محمدمحمود ] بجای خویش. ( تاریخ بیهقی ). خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338 ). و نسختها نبشتند بنام بازداشتگان تا فرونگیرند. ( ایضاً ص 273 ). امیر وی را پیش خویش نگذاشت و نزدیک مسعود محمد لیث دبیر فرستاد تا چون بازداشته باشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 530 ). امیر [ مسعود ] گفت بهیچ حال اعتماد نتوان کرد بر بازداشتگان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265 ). و بفرمود تا بازداشتگان را بیرون آوردند، هشتصد مرد بودند، همه از فرزندان ساسانیان و دیگر نژاد ملوک. ( فارسنامه ابن بلخی ص 95 ). بفرمود تا همه بازداشتگان راو اسیران را رها کردند. ( مجمل التواریخ و القصص ).
چون به شهر آمد از گماشتگان
کرد تحقیق بازداشتگان.
نظامی.
|| محجور.

فرهنگ عمید

۱. ممنوع.
۲. محبوس، کسی که در زندان نگه داشته شده.
۳. توقیف شده.

پیشنهاد کاربران

بپرس