بپرید برسان تیر از کمان
یکی بازدار از پس او دمان.
فردوسی.
ابا بازداران صد و شصت بازدو صد چرغ و شاهین گردنفراز.
فردوسی.
پس اندر دوان هفتصد بازدارابا باشه و چرغ و شاهین کار.
فردوسی.
افریقیه صطبل ستوران بارگیرعموریة گریزگه باز و بازدار.
منوچهری.
چو باز را بکند بازدار مخلب و پربروز صید بر او کبک راه گیرد و چال.
شاه سار ( از فرهنگ اسدی ).
شاگردانش چون حسن و نخیلان پنج برادر به یک روز امیر یرنقش بازدار بر دست عمیدبن المعانی بتهمت الحاد هلاک فرمود. ( از النقض ص 92 ). اتابک سنقر گفت که محمد بازدار که بدین کبیره حامل بوده است بمن فرستد تا باز شهر آیم. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 29 ). || صیاد. || میرشکار. || برزیگر و زراعت کننده را گویند. ( برهان ).زارع. و دهقان ، و بازیار معرب آن است و جمعش بیازره باشد. ( سروری ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). برزیگر و زارع و فلاح. ( ناظم الاطباء ) ( شعوری ج 1 ورق 161 ) ( الجوالیقی ص 78 س 17 ) : باغ چون راغش خراب و کشت چون دستش سراب
زاغ آن را باغبان و قاز این را بازدار .
سلمان ( از سروری ) ( فرهنگ خطی شعوری ج 1 ورق 161 ).
بازدار. ( نف مرکب ) شخصی را نیز گویند که مردم را از کاری و از چیزی بازدارد و منع کند. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بازدارنده. ( ناظم الاطباء ). رجوع به بازدارنده شود.