بدو بازدادند فرزند اوی
بخوبی بجستند پیوند اوی.
فردوسی.
ز بس کز جهان آفرین کرد یادببخشود و دیده بدو بازداد.
فردوسی.
بمن بر ببخشای تخت و کلاه مرا بازده باز گنج و سپاه.
فردوسی.
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه فردات خیل تاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.
این پدریان نخواهند که این مال خداوند بازخواهد چه ایشان خود آلوده اند و مال ستده اند، دانند که باز باید داد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258 ). فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدن بر آن شرط که هر قلعت از حدود غرجستان گرفته بازدهد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114 ). و آن شتر و گوسفندان که بغارت برده بود همه بازداد. ( تاریخ سیستان ). پس صلح کردند و کیکاوس را بازدادند. ( فارسنامه ابن البلخی ).دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب
هرچه خون جگر است آن به جگر بازدهید.
خاقانی.
چراقوم را بمن نسپردی تا بسلامت بتو بازدهم ؟ ( قصص الانبیاء ص 114 ). گنده پیر گفت : جامه قبول نکرد و بمن بازداد.( سندبادنامه ص 244 ). هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ میگوئی ، زر ما بازده ، قاضی حکم کرد که زر بازده. ( سندبادنامه ص 295 ). شکنجه بر کعبش نهادند تا ودایع وذخایر پس داد و دفاین بدست بازداد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 344 ).کفش دهی بازدهندت کلاه
پرده دری پرده درندت چو ماه.
نظامی.
تو نیکوئی کن و در دجله اندازکه ایزد در بیابانت دهد باز.
سعدی ( صاحبیه ).
سالار دزدان را براو رحمت آمد، جامه اش بازداد. سعدی ( گلستان ).دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز میدهد این دردمند را دل ریش ؟
سعدی ( خواتیم ).
دهن خویش به دشنام میالا زنهارکاین زر قلب به هر کس که دهی بازدهد.
صائب.
|| سپردن. تسلیم کردن : جان گرامی به پدر بازداد
کالبد تیره به مادر سپرد.
رودکی.
زآنچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواست عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز.بیشتر بخوانید ...