به بیداد کز مردمان بستدی
فراز آوریدی ز راه بدی
بدان بازخرّی مگر جان خویش
ببینی سرراه درمان خویش.
فردوسی.
چوب بتو [ حصیری ] بخشیدم ، پانصد هزار دینار بباید داد و چوب بازخرید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 160 ). رفت [ ازهر ] پیش امیر عمرو، گفت آن مرد [ خونی ] را بمن ارزانی باید کرد، گفت که این کارخصمان است ، خصمان را بخواند و بدوازده هزار درم مردرا بازخرید. ( تاریخ سیستان ). عبیداﷲبن العلا بشکایت سوی منصور یکی نامه نبشت ، نامه براه اندر بگرفتند و سوی معن آوردند و عبیداﷲ را بخواند... او و آن گروه را که با او در آن کار بودند فرمود که گردن بزنید، تا خویشتن بازخریدند. ( تاریخ سیستان ). گفته اند که برخیزید و به زمین بابل روید و خویشتن را از بخت النصر بازخرید. ( قصص الانبیاء ).ای آنکه دین تو بخریدم بجان خویش
از جور این گروه خران بازخر مرا.
ناصرخسرو.
درماند و دست برداشت و گفت الهی مرا از وی بازخر. ( تذکرةالاولیاء عطار ).جان بازخرش که مایه داری
گر بر سر صید سایه داری.
نظامی.
وجه خورش من این شکار است گر بازخریش وقت کار است.
نظامی.
بانگ آمد مر عمر را کای عمربنده ما را ز حاجت بازخر.
مولوی.
بازخر ما را از این نفس پلیدکاردش تا استخوان ما رسید.
مولوی.
[ زن ] گفت تو آن نیستی که پدرم ترا بازخرید؟ گفتم بلی من آنم که به ده دینار از قید فرنگم بازخرید و به صد دینار بدست تو گرفتار کرد. ( گلستان ). مراد برقاب آن است که بنده را از مال زکوة بازخرند و آزاد کنند. ( تاریخ قم ص 172 ).بیشتر بخوانید ...