لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
مترادف ها
ازمایش کردن، سنجیدن، محک زدن، کوشش کردن، چشیدن، تحقیق کردن، ازمودن، عیارگیری کردن، عیار گرفتن، باز جویی کردن
محقق کردن، پرسیدن، سوال کردن، جویا شدن، پرسش کردن، تحقیق کردن، باز جویی کردن، رسیدگی کردن، استنطاق کردن، امتحان کردن، پژوهیدن، تفتیش کردن
تحقیق کردن، باز جویی کردن، رسیدگی کردن، بررسی کردن، پژوهیدن، تفتیش کردن، جستار کردن، وارسی کردن، استفسار کردن، اطلاعات مقدماتی بدست اوردن
تحقیق کردن، باز جویی کردن، استنطاق کردن
ازمودن، باز جویی کردن، معاینه کردن، بازرسی کردن، امتحان کردن، ازمون کردن
باز جویی کردن، استنطاق کردن
فارسی به عربی
( بازجویی کردن(در ) ) حقق فیه
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید