چو پرگاری که از هم بازداری
ز هم بازاوفتد اندام دشمن.
منوچهری.
ای دریغا که ثناها به دعا بازافتادچون چنین است درین حال بهین ذکر دعاست.
اوحدالدین انوری ( از آنندراج ).
|| واپس افتادن : آن مرده را یافتم بپشت بازافتاده. ( تاریخ قم ص 296 ). || فسخ شدن. برهم خوردن. نقض شدن. شکستن : میان لیث علی و مونس بن عبداﷲبن المسمعی صلح کرد بر آن جمله که لیث علی سوی فارس بازگردد. سبکری را خوش نیامد گفت من این حرب بنفس خویش بکنم و از شما یاری نخواهم. صلح بازافتاد. ( تاریخ سیستان ).فتنه را ناگاه بازافتاد دستی آنچنانک
ملک و ملت را بماند انگشت حیرت بر دهان.
ظهیر فاریابی.