بارگی


مترادف بارگی: اسب، باره، توسن، سمند، خرس

لغت نامه دهخدا

بارگی. [ رَ / رِ ] ( اِ ) اسب را گویند و بعربی فرس خوانند. ( برهان ). اسب بود. ( اوبهی ) ( شرفنامه منیری ) ( غیاث ) ( ناظم الاطباء ) ( دِمزن ) ( فرهنگ اسدی چ عباس اقبال صص 151-516 ) ( حاشیه فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( معیار جمالی ) ( جهانگیری ). بارگیر باشد یعنی اسب. ( صحاح الفرس ). باره. ( شرفنامه منیری ). بالایی. ( شرفنامه منیری ).حَمولَه. حمول. مرکب. وَلیَّه. مَطِیَّه. امطاء، امتطاء؛ بارگی ساختن ستور را. ( منتهی الارب ) :
زمانی برین سان همی بود دیر
پس آن بارگی اندر آورد زیر.
دقیقی.
چو زینسان بچنگ آمدش بارگی
دل از غم بپرداخت یکبارگی.
فردوسی ( از شرفنامه منیری ).
کشانی بدو گفت بی بارگی
بکشتن دهی تن بیکبارگی.
فردوسی ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ).
چو بر تیز دو، بارگی برنشست
برفت اهرمن را به افسون ببست.
فردوسی.
چو گیتی چنان دید شاپور گرد
عنان کیی بارگی را سپرد.
فردوسی.
بنده را بارگیی ده که همه عمر ترا
دولت و بخت معین باد و سپهرت یاور.
فرخی.
بارگی خواست شاد بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شاه .
عنصری.
( از اوبهی ) ( از حاشیه ٔفرهنگ اسدی خطی نخجوانی ).
بتنجید عذرا چو مردان جنگ
ترنجید بر بارگی تنگ تنگ.
عنصری.
و بارگی نداشت که به سیستان آمدی. ( تاریخ سیستان ).
برفتن مرنجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچارگی
ز یک روزه دو روزه ره ساختن
به از اسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی.
بهمشان برافکند یکبارگی
همی تاخت تا قلبگه بارگی.
اسدی.
دروغ آزمودن ز بیچارگیست
نگوید که را در هنر بارگیست.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
بهرام بدست خویش سرش ببرید و بیرون آورد. و بر پشت بارگی خویش نشست. ( فارسنامه ابن البلخی چ لیدن ص 81 ). پس بر مطیه سفر نشست و بر بارگی غربت سوار شد. ( سندبادنامه ).
شه چون سخنی شنید ازین دست
شد گرم و ز بارگی فروجست.
نظامی.
به لشکر بگوید که یکبارگی
گرایند بر جنگ او بارگی.
نظامی.
شتابان کرد شیرین بارگی را
بتلخی داد جان یکبارگی را.
نظامی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

باره، اسب، اسب باری، اسب تنومند
( اسم ) اسب فرس باره .
ناحیه از تنگستان

فرهنگ معین

(رَ ) ( اِ. ) اسب .

فرهنگ عمید

۱. باره، اسب.
۲. اسب باری.
۳. اسب تنومند.

جدول کلمات

اسب, باره

پیشنهاد کاربران

بارگی هر ستور که بار کشد و مرد برد چه اسب باشد و چه اشتر و چه خر و چه استر بارگی و باره گویند - و بار از بردن است و سوار در نهادش اسببار و اسبار است و سواران را اسباران گفتندی
اسب را به پارسی اسپ و نوند وباره و بارگی خوانند و گله انرا فسیله و ماده انرا ماذیانه و خواهان جفتش را گشن و بچه انرا کره و کره شیر خوارش را ستاغ و آمخته انرا رام وپرجنب و جوش آنرا شورک و شولک و نااموخته و تندخوی انرا توسن و تور گویندو اسب آماده و زین نهاده را پالا و پالانی و اسبی که نژاد انرا گزینش کرده باشند دستکش و اسبی نژاده را خوبرگ و اسبی نژاده خوبرگ را که تنها از بهر نژاد گیری نگاه دارند رنگ و اسب سرور فسیله و سرگله را نهاز گویند و بهترین اسبها تازیان پهله پرورد و گرگانی و پهلوی کرکوکی و ختلی باشد
...
[مشاهده متن کامل]

بر آن نشستن را برنشست و برنشینش را سوار و اسبار و هر فسیله اسپ را که برای جنگ باشد اسپاه و سپاه خوانند
در نوروزنامه آمده است وی شاه همه چهارپایان چرنده است
و کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهی برمن گرامی تر از اسپ نیست،
خسرو پرویز را اسپ شبدیز پیش آوردند تا بر نشیند، گفت اگر برتر از مردمان یزدان را بنده بودی جهان بما ندادی، و اگر برتر از اسپ چهارپایی بودی اسپ را بر نشست ما نکردی، و همو گوید که پادشاه سالار مردانست و اسپ سالار چهارپایان
و از دیگر نامهای اسپ این نامها است رونده - تگاور و تگین و آگنده یال - گامزن - گرگانی - بارگیر - دیوپای - اهرمن گام - شورک - آژدها - نهنگ - آتشین رو - نوان سرخه - رهوار - رفتآر - رفت آور - چالاک - تیزرو - سبک - چابک - تیزگام - خوشگام - تازی - آهخته گردن - آهخته هار - آهخته دم ـ پولاد سم - تنک مو - گردن گشن - سیه خایه - سخت سم - تنگ میان - خرد موی - نرم بازه - نرم رو - نرم پوست - استخوانی روی - خورشیدفر - آهخته یال - - سرخه چال - سرین فربه - کوتاه لنگ - خَنگ - پیل بالا - برذین - آذر گشسپ کردار - آتش رگ - آذرچهر - چهرآزاد - آذرگشن - تنک مو - سماری - سواری - زمین پیما - کوه کوب - دریاگذار - آکنده ران - رخشنده زین - کشیده زهار - آتش گهر - - هملیگ ، آهخته گوش ، آکنده سرین ، نرم لب - ، آهنین سم ، پولاد سم - آهوسرین ، ، بادجان ، افراخته سر، بادپای ، ، باریک دم ، ، پلنگ خیزش، پولادسمب ، پهن سینه ، پهن سرین ، شیر کش ، چرب مو، میان چیده ، ، خارادل ، تند ، خوش لگام ، ، درازگیسو، گیسو گشن - رویین سم ، سنگ سم - کفک افکن - هیون - سرین گرد - سیه سم - زمین کوب ، کشتی گذار، ، کوه پیکر، دشت پیما ، کیوان منش ، گوزن سرین ، لاغرمیان ، بالا - سخت پای - راست دست - گرد سم - تیز گوش - پهن پشت - نرم چرم - شولک -
چرمه، سرخ چرمه، تازی چرمه، خنگ، باد خنگ، مگس خنگ، سبزخنگ، پیسه شبدیز، خورشید، گور سرخ، زرد رخش، سیارخش، خرماگون، چشینه، شولک، پیسه، ابرگون، خاک رنگ، دیزه، شینه ، خشین، بهگون، میگون، بادروی، گلگون، ارغون، بهارگون، آبگون، نیلگون، ابرکاس، ناوبار، سپید زرده، بورسار، بنفشه گون، ادس، زاغ چشم، سبز پوست، سیمگون، ، سپید، سمند
شهنشه از سراپرده درآمد
بپشت خنگ گرگانی برآمد
ویس و رامین
چو بشنید بهرام پالاى خواست
یکی جامه خسرو آراى خواست‏
چو خورشید بنمود پهنای خویش
نشست ازبر تندپالای خویش.
فردوسی
ز دروازه تا درگه شه دو میل
دو رویه سپه بود پالا و پیل.
اسدی
ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ
همی رفت برسان آذرگشسپ
چو او را ببینی میان را ببند
ابا او بیا بر ستور نوند.
فردوسی.
رسیدند بر تازیان نوند
به جائی که یزدان پرستان بدند.
از آنجای برگاشت تازی نوند
فرومانده از کار چرخ بلند.
فردوسی.
بیاوردفرزند را چون نوند
چو غرم ژیان سوی کوه بلند.
فردوسی.
همی شد پسش شیربان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند.
فردوسی.
به نامه درون سربسر کرد یاد
نوندی برافکند برسان باد.
فردوسی.
نوندی برافکند نزدیک سام
که برگشتم از شاه دلشادکام.
فردوسی.
نوندی برافکند هم در زمان
فرستاد نزدیک رستم دمان.
فردوسی.
- نوند رساندن ؛ پیک فرستادن :
ز هرچ آگهی زو به سود و گزند
بدان هم رسان زود نزدم نوند.
اسدی.
چنان گرم شد رخش اتش گهر
که گفتی بر امد ز پهلوش پر
ز چادر نگه کرد رستم به دشت
ز ره گیو را دید کاندر گذشت
نهاد از بر رخش رخشنده زین
همی گفت گرگین که بشتاب هین
یکی رخش بودش بکردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ
پیمبر گفت نیکی در پهلوی پیشانی اسپ بسته است، و مر اسپ را پارسیان باد جان خوانده اند، و رومیان آن را باد پای، و هندوان تخت پران، و گویند آن فریشته ای که گردون آفتاب کشد بصورت اسپست الوس نام،
و بزرگان گفته اند اسپ را عزیز باید داشت که هر که اسپ را خوار دارد بر دست دشمن خوار گردد، و مامون خلیفه گفت نیک چیزیست اسپ آسمان گردان و تخت روان، و امیرالمومنین علی بن ابی طالب ، گفت ایزد تعالی اسپ را نیافرید الا از بهر آن تا مردم را بوی عزیز گرداند و دیو را خوار کند، و عبدالله بن طاهر گفت گفت بر اسپ نشستن دوست ترا دارم که بر گردن فلک،
- رخش سرخه
ز بس سر که تیغش همی کرد پخش
زمین کرد گلگون و مه کرد رخش
اسدی
ببالا و پهنا چو پیلی بلند
که از بیم او پیل کردی فرار.
فرخی.
چو خورشیدبنمود پهنای خویش
نشست از بر تند بالای خویش.
فردوسی. .
بزخمی دو نیمه شد ازروی زور
ز بالا سوار و ز پهنا ستور.
اسدی.
یکی کره از پس ببالای او
سرین و برش هم به پهنای او.
فردوسی
همان شب یکی کره ای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
دو تن برگذشتند پویان براه
یکی باره ٔ خنگ و دیگر سیاه
فردوسی
ز دریا برامد یکی سبز خنگ
سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ
دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم
بلند و سیه خایه و زاغ چشم
کشان دم در پای با یال و بش
سیه سم و کفک افگن و شیرکش
شولک.
اسب پر شور و پر جوش را شورک وشولک باشد
بیفتاد از آن شولک خوبرنگ
بمرد و برفت اینت فرجام جنگ.
دقیقی.
به زیر اندرون تیزرو شولکی
که ناید چنان از هزاران یکی.
فردوسی.
نشست از بر شولک اسفندیار
برفت از پسش لشکر نامدار.
فردوسی.
فرودآمد از شولک خوبرنگ
به ریش خود اندر زده هر دو چنگ.
فردوسی.
بسا پشته هائی که تو پست کردی
به نعل سم شولک و خنگ اشقر.
فرخی.
سپهدار برکرد شولک ز جای
کشیده به کین تیغ کشورگشای.
اسدی.
به شبرنگ شولک درآورد پای
گرائیدبا گرز گردی ز جای.
اسدی.
شولک تو که پدید آید پندارد خلق
کز شبه گوئی بر چار ستون عاج است.
مسعودسعد.
گر اردوان بدیدی پای و رکاب تو
بودی به پیش شولک تو اردوان دوان.
سیدحسن غزنوی ( از جهانگیری ) .
درآمد بر آن شولک تیزپای
چو دریای آتش درآمد ز جای.
همایون خواجو.
|| نام اسب اسفندیار
خنگ همایون من در همه کاری
رخش تهمتن بدی شولک اسفندیار.
فخرالدین مبارکشاه.
2 - هژبر: اسب زورمند
ورا دید بر تازی ای چون هژبر
همی تاخت بر دشت مانند ابر
3 - اژدها:
سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی ببرد
4 - همای: اسب همایون و فرخنده
بر آمد چو باد آن سران را ز جای
همان بادپایان فرّخ همای
5 - اهریمن: اسب سرکش
چنین بود اندیشه پهلوان
که اهریمن آمد بر این جوان
6 - بارکش: اسب پرنیرو
برانگیخت آن بارکش را زجای
سوی لشکر خویشتن کرد رای
7 - بارگی: اسب بارکش
بدان مرغزار اندرون بنگرید
ز هر سو همی بارگی را ندید
8 - باره: اسب تیز رفتار و نیک
یکی باره پیشش به بالای او
کمندی فروهشته تا پای او
9 - بالا و پالا : اسب آماده و کتل که انرا بر در چادر و یا کنار اسب سواری پالایند
ببر تخت و بالا و زرینه کفش
همان تاج با کاویانی درفش
10 - بور:
بیازید چنگال گردی به زور
بیفشارد یک دست بر پشت بور
11 - پوینده: اسب دونده
چو پوینده در زابلستان رسید
سراینده در پیش دستان رسید
12 پیل: اسب بزرگ و سنگین
به آوردگه رفت چون پیل مست
یکی پیل زیر اژدهایی به دست
13 - پلنگ: اسب پرناز و پهلوی پرورده
چمان و چران چون پلنگان به کام
نگون گشته زین و گسسته لگام
14 - تازی: اسب لاغر میان تازی و تازنده
نگون شد سر تازی و جان بداد
دل توس پر کین و سر پر ز باد
15 - تکاور: اسب نجیب و خوش رفتار
عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
16 - تند تاز: اسب دونده ی خشمگین
همان گه پدید آمد از دشت باز
سپهبد بر انگیخت آن تند تاز
17 - تیز رو: اسب تند رو
یکی تازیانه بر آن تیزرو
بزد خشم را نام بردار گو
18 - چرمه: اسب سپید یا اندکی خاکستری رنگ
فرستاده در پیش او باد گشت
به زیر اندرش چرمه پولاد گشت
19 - هیون: اسب بزرگ
خروش تبیره برآمد ز در
هیون دلاور بر آورد پر
20 - خِنگ: اسب سفید
همان شب یکی کرّه ای زاد خنگ
برش چون برِ شیر و کوتاه لنگ
21 - دیزه: اسبی است که از کاکل تا دمش خط سیاه کشیده شده است.
چماننده دیزه هنگام گرد
چراننده ی کرکس اندر نبرد
22 - رخش: نام اسب رستم - اسب سرخه
یکی رخش بودش به کردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ
23 سیه: نام اسب سیاوش
سیاوش سیه را به تندی به تاخت
به شد تنگ ذل جنگ آتش بساخت
24 - سمند: اسب زرد رنگ
کمان را به زه بر به بازو فکند
سمندش بر آمد بر ابر بلند
25 - شباهنگ: نام اسب بیژن
به پشت شباهنگ بر بسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان به جنگ
26 - شبرنگ: اسب سیاه
بر انگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را
27 - شبدیز: اسب سیاه خسرو پرویز
بگفت و بر انگیخت شبدیز را
بداد آرمیدن دل تیز را
28 - شولک: اسب پرشور و نام اسب اسفندیار
بیفتاد زان شولک خوب رنگ
بمرد و نرست اینت فرجام جنگ
29 - شیر: اسب دلیر
چو مادرش بیند کمند سوار
چو شیر اندر آید کند کارزار
30 - عقاب: اسب تیز رو
به زیر اندر آورد و کردش دوال
عقابی شده رخش با پرّ و بال
31 - کشتی: اسب دریاگذر
دوان باد پایان چو کشتی بر آب
سوی غرق دارند گفتی شتاب
32 - کوه: اسب کوه پیکر
یکی ژنده پیل است بر پشت کوه
مگر رزم سازند یک سر گروه
33 - گرگ:
یکی رخش بودش به کردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ
34 - گلرنگ: نام اسب رستم
سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افکند گلرنگ را
35 - نهنگ: اسب جنگی
چو زین برنهادش بر آهخت تنگ
بجنبید بر جای تازان نهنگ
36 - نوند: اسب تیز فهم و با هوش
گراینده ی تیز پای نوند همان
شست بدخواه کردش به بند
37 - چال
از بوی مشک تبت کان صحن صیدگه راست
آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 228 ) .
38 - گلگون سرخ و سفید:
در سر گرفته با نقط کلک اصفرت
گلگون آسمان هوس چال و ابرشی.
اخسیکتی ( از انجمن آرا ) .
سخت پای و ضخم ران و راست دست و گرد سم
تیز گوش و پهن پشت و نرم چرم و خرد موی . ( منوچهری )
ابلق و اشقر را به پارسی پیسه و بور گویند
به گفت و برانگیخت ابلق ز جای
تو گفتی شد آن باره پرّان همای
بدین گونه تا برگزید اشقری
یکی باد پایی گشاده بری
فسیله. گله و رمه و اسب و استر و خر باشد وگله ٔ آهو و گاو را نیز گویند
تازیان و دوان همی آید
همچو اندر فسیله اسب نهاز.
رودکی .
فسیله بدان جایگه داشتی
چنان کوه تا کوه بگذاشتی .
فردوسی .
فسیله به بند اندر آورد نیز
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز.
فردوسی .
به چوپان بفرمود تا هرچه بود
فسیله بیارد بکردار دود.
فردوسی .
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه خرم بود با پلنگ .
اسدی .
فسیله بسی داشتی در گله
به کوه و بیابان بکرده یله .
اسدی .
فسیله بدان جایگه داشتی
چنان کوه تا کوه بگذاشتی.
فردوسی.
فسیله به بند اندر آورد نیز
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز.
فردوسی.
به چوپان بفرمود تا هرچه بود
فسیله بیارد بکردار دود.
فردوسی.
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه خرم بود با پلنگ.
اسدی.
فسیله بسی داشتی در گله
به کوه و بیابان بکرده یله.
اسدی.
خویشتن درمیان فسیله افکند و یک گله در پیش کرد. ( چهارمقاله )
مرا در زیر ران اندر، کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن .
منوچهری .
این اسب من توسن است و از وی زود فرو نتوان آمدن . ( تاریخ بخارا ص 101 ) .
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام .
خاقانی .
تازیان و دوان همی آمد
همچو اندر فسیله اسپ نهاز.
رودکی.
من ز خداوند تو نندیشم ایچ
علم ترا بیش نگیرم نهاز.
خسروی ( یادداشت مؤلف ) .
غولان غرچه گیر ز خار و خس در او
گمراه گشته چون رمه ٔ میش بی نهاز.
روحی ولوالجی.
سپه دشمن او را رمه ای دان که در او
نه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز.
فرخی.
بر سر دیو ترا عقل بسنده ست رقیب
بر ره خیر ترا علم بسنده ست نهاز.
ناصرخسرو.
سوی چشمه ٔ شوربختی شتابد
کرا آز باشد دلیل و نهازش.
ناصرخسرو.
نروم این بزرگ رمه
که بدو در نهاز شد بز لنگ.
ناصرخسرو.
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز.
سنائی.
عدوی جاه ترا بخت چون نهاز شده ست
به پای خویش همی آردش سوی مسلخ.
سوزنی.
ز بیم هیبت و سهم سیاست تو به دشت
ز گرگ پنجه فروریزد از نهیب نهاز.
سوزنی.
ای ز سهم پهلوان و رای عدل آموز تو
یوز از آهو در گریز افتاده و گرگ از نهاز.
سوزنی.
سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی ببرد
ببر تخت و بالا و زرینه کفش
همان تاج با کاویانی درفش
بیازید چنگال گردی به زور
بیفشارد یک دست بر پشت بور
چو پوینده در زابلستان رسید
سراینده در پیش دستان رسید
به آوردگه رفت چون پیل مست
یکی پیل زیر اژدهایی به دست
برافکند پیران هم اندر شتاب
نوندی بنزدیک افراسیاب
اسب دیزه .
یکی دیزه ای بر نشسته بلند
بسان یکی دیو جسته ز بند.
دقیقی .
کجا دیزه ٔ تو چمد روز جنگ
شتاب آید اندر سپاه درنگ .
فردوسی .
چماننده ٔ دیزه هنگام گرد
چراننده ٔ کرکس اندر نبرد.
فردوسی .
از فتح و ظفر بینم بر نیزه ٔ تو عقد
وز فر و هنر بینم بر دیزه ٔ تو یون .
عنصری .
از سهم و از سیاست نادرگذار تو
بر گرگ دیزه پوست بدرد سگ شبان .
سوزنی .
کشید زین من این دیزه هلال رکاب
از آنکه شهپر روح القدس عنان من است .
اثیرالدین اخسیکتی .
- چو بشنید پیغام ، سنجه برفت
بر دیو، فرمان شه برد تفت
تکاور همی رفت تا پیش دیو
برآورد در پیش او در غریو.
فردوسی.
سلطان تکسواره گردون بجنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا بر افکند
- ز هرای اسپان و آوای کوس
همی آسمان بر زمین داد بوس
شوم چرمه ٔ گامزن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم .
فردوسی .
بر آن چرمه ٔ تیزرو زین نهاد
چو زین از برش خشک بالین نهاد.
فردوسی .
سپه راند و بربست بر چرمه تنگ
برآمد چو شیری به پشت پلنگ .
فردوسی .
که تا زنده ام چرمه جفت منست
خم چرخ گردان نهفت من است .
فردوسی .
سرانجام ترک آن چنان تاخت گرم
که اززور بر چرمه بنوشت چرم .
اسدی .
سلطان یکسواره ٔ گردون بجنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند.
خاقانی .
برانگیخت پس چرمه ٔ گرم خیز
درافکند در هندوان رستخیز.
اسدی ( از جهانگیری ) .
چو ابرش شده چرمه از خون مرد
شده بازچون چرمه ابرش ز گرد.
اسدی ( از انجمن آرا ) .
ز شبدیز چون شب بیفتاد پست
برون شدْش چوگان سیمین ز دست
بزد روز بر چرمه ٔ تیزپوی
بمیدان پیروزه زرینه گوی .
ستاغ . کره ٔ اسب شیرخواره
بشوی نرم هم بصبر و درم
چون بزین و لگام تند ستاغ .
شهید بلخی .
من باتو رام باشم همواره
تو چون ستاغ کره جهی از من .
خفاف .
هزار دگر کرگان ستاغ
بهر یک بر از نام ضحاک داغ .
اسدی .
نام اسپان برنگ
الوس، چرمه، سرخ چرمه، تازی چرمه، خنگ، باد خنگ، مگس خنگ، سبزخنگ، پیسه، شبدیز، خورشید، گور سرخ، زرد رخش، سیارخش، خرماگون، چشینه، شولک، پیسه، ابرگون، خاک رنگ، دیزه، بهگون، میگون، بادروی، گلگون، ارغون، بهارگون، آبگون، نیلگون، ابرکاس، ناوبار، سپید زرده، بورسار، بنفشه گون، ادس، زاغ چشم، سبز پوست، سیمگون، ، سپید، سمند، اما الوس آن اسپست که گویند آسمان کشد، و گویند دور بین بود، و از دور جایی بانگ سم اسبان شنود، و بسختی شکیبا بود، ولیکن بسرد سیر طاقت ندارد، و بداشتن خجسته بود، ولیکن نازک بود، چرمه بدحشم و دوربین بود، سیاه چرمه خجسته بود، کمیت رنج بردار بود، شبدیز روزی مند و مبارک بود، خورشید آهسته و خجسته بود، سمند شکیبا و کارگر بود، پیسه خداوند دوست و مهربان بود، سپید زرده بر نشست شاهان را شاید، پیسه کمیت رنجور و بدخو بود، و گویند هراسپی که رنگ او رنگ مرغان بود، بویژه سپید، آن بهتر و شایسته تر بود و خداوندش بجنگ همیشه بپیروزی، و اینچنین اسپ باره پادشاه را شاید، زرده زاغ چشم و عنبر رنگ که رنگ چشم او بزردی زند، و آن اسپی که بر اندام او نقطهای سپید بود، یازرد، و چون خنگ عقاب یا سرخ خنگ پاء او بس سپید بود، یا کمیت رنگ با روی سپید، یا چهار دست و پای او سپید، این همه فرخ و خجسته ( بود ) ، اما آنچه فرخنده بود از نشانهای اسپ یکی آنست که بر جای حکم نشان دارد که پارسیان آن را گردیا خوانند، همایون بود و فرخ، و هر اسپی که مویش زرد بود یا سرخ بسرما شکیب نیارد، ، و امیر المومنین علی گفته است دلاورترین اسپان کمیت است، و بی باک تر سیاه، و با نیروتر و نیکوخوتر خنگ، و باهنر تر سمند، و از اسپان خنگ آن به که پس سرو کاکل و پا و شکم و خایه و دم و چشمها همه سیاه بود،

وابستگی
بارگی:
دکتر کزازی در مورد واژه ی "بارگی " می نویسد : ( ( ریختی پساوندی از باره به معنی اسب و درهمان معنی . باره در پهلوی بارگ bārag بوده است . ) )
( ( برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزْرَوْ بارگی برنشست. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 257. )

بپرس