باره

/bAre/

مترادف باره: اسب، توسن، سمند، فرس، مرکب، برج، دژ، قلعه، بار، دفعه، کرت، مرتبه، حصار، دیوار، جرم، باب، مورد، روش، طرز

معنی انگلیسی:
case, effect, fence, horse, issue, respect, theme, topic, coat of the tongue, tartar of the teeth, dross, regard

لغت نامه دهخدا

باره. [ رَ /رِ ] ( اِ ) دیوار و حصار قلعه و شهر را گویند. ( برهان ) ( انجمن آرا ). بارو باشد. ( معیار جمالی ). دیوار حصار که آنرا بارو نیز گویند بتازیش رَبَض خوانند. ( شرفنامه منیری ). حصار و دیوار قلعه. ( غیاث ) ( دِمزن ). دیوار قلعه و شهر و امثال آن. ( جهانگیری ). حصار باشد. ( رشیدی ). باروی شهر و قلعه. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 434 ) ( حاشیه فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ) ( صحاح الفرس ) ( شعوری ج 1 ورق 191 ). دیوار حصار قلعه و شهرپناه. ( ناظم الاطباء ). سور. ( تفلیسی ): اعراف ؛ باره ای است میان جنت و دوزخ. ( منتهی الارب ). بمعنی حصار حصین باشد. ( آنندراج ) :
بکوشید باید بدان تا مگر
از آن کوه باره برآرند سر.
فردوسی.
سر باره دژ بد اندر هوا
ندیدند جنگ هوا را روا.
فردوسی.
یکی باره ای کرد گرد اندرش [ گرد دژ ]
که بینا بدیده ندیدی سرش.
فردوسی.
از تیر تو در باره هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست.
فرخی.
برشود بر باره سنگین چو سنگ منجنیق
دررود در قعر وادی چون بچاه اندر شطن.
منوچهری.
و غلامان و پیادگان باره ها و برجها را پاک کردند از غوریان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111 ). غوریان جنگی گرفتند بر برجها و باره ها. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113 ).
چو از شهر پردخت و باره بساخت
بر او پنج دز آهنین درنشاخت.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
دراز آهن و باره از سنگ بود
بکین کرد سوی در آهنگ زود.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
ره پیری و مرگ را باره نیست
بنزد کس این هر دو راه چاره نیست.
اسدی.
از جنگ جهل چونکه نمیترسی
از عقل گرد خود نکشی باره.
ناصرخسرو.
مرغی دیدم نشسته بر باره طوس
در پیش نهاده کله کیکاوس.
خیام.
اقصای بر و بحر بتأیید عدل او
آمد ز تیغ حادثه بر باره امان.
سعدی.
و گر بینی که باهم یکزبانند
کمان را زه کن و بر باره برسنگ.
سعدی ( گلستان ).
در آنندراج آمده : بمعنی دیوار و در قلعه که آنرا در تازی فصیل و در فارسی سور و بارو خوانند. هاتفی گوید :
دویدند بالا بباروی و بام
کشیدند شمشیر در قتل عام.
حکیم زلالی در مثنوی میخانه گفته است : بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

نویسنده فرانسوی ( و . شارم ۱۸۶۲ - ف. ۱۹۲۳ م . ) وی در تحلیل ماهر و سبک غنایی او به کمال بود . از آثار او عشق و رنج مقدس در باب خون شهوت و مرگ را باید نام برد . وی عضو آکادمی فرانسه بود.
بصورت پسوندی در ترکیب کلمات آید بمعنی دوست دارنده و مولع : غلام باره زن باره گاوباره .
اقلیمی است در اندلس

فرهنگ معین

(رِ ) ( اِ. ) ۱ - دیوار قلعه ، حصار. ۲ - بارگی ، اسب .
( ~. ) ( اِ. ) ۱ - دفعه ، مرتبه . ۲ - تحفه ، ارمغان .

فرهنگ عمید

موضوع، مورد: دربارۀ، چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست / مرا بر دل اندیشه زاین باره نیست (فردوسی: ۶/۱۱۹ ).
اسب، بارگی: بگفت و به گرز گران دست برد / عنان بارۀ تیزتگ را سپرد (فردوسی: ۱/۷۵ ).
۱. قلعه.
۲. دیواری که بر دور شهرها و قلعه ها بنا می کردند: سنگ بر بارۀ حصار مزن / که بُوَد کز حصار سنگ آید (سعدی: ۱۲۳ ).
دوستدار، بسیار علاقه مند (در ترکیب با کلمات دیگر ): روسپی باره، زن باره، شاعرباره، عشق باره، غلام باره، گاوباره، دلی که عشق نورزید سنگ خاره بُوَد / چه دولتی بُوَد آن دل که عشق باره بُوَد (شرف الدین شفروه: مجمع الفرس: باره )، من گر نه همچو ذره هواباره بودمی / گرد جهان چرا شده آواره بودمی (اثیرالدین اومانی: لغت نامه: باره ).
دفعه، مرتبه (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): یک باره، دوباره، دگرباره، زآن شیفتهٴ سیه ستاره / من شیفته تر هزارباره (نظامی۳: ۴۶۶ ).

فرهنگستان زبان و ادب

{conceptus} [علوم سلامت] مام یاختۀ لقاح یافته در هریک از مراحل تکوین تا تولد شامل رویان یا جنین و پرده های آن

گویش مازنی

/baare/ صدای پرندگان نر در بهار برای جفت یابی - آواری زیبا و با شکوه جفت جویی قرقاول نر در فصل بهار

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] بارة. بارّة یکی از نام های مدینه منوره است.
۱. ↑ ابن شبه، تاریخ‎ المدینه، ج۱، ص۱۶۲. منبعتونه ای، مجتبی، فرهنگنامه حج، ص۱۷۴.

[ویکی فقه] بارّة یکی از نام های مدینه منوره است.
۱. ↑ ابن شبه، تاریخ‎ المدینه، ج۱، ص۱۶۲.

منبع
تونه ای، مجتبی، فرهنگنامه حج، ص۱۷۴. رده های این صفحه : اماکن | تاریخ اسلام | جغرافیای اسلامی | مدینه | نام های شهر مدینه

دانشنامه عمومی

باره (پرییپویه). باره ( به صربی: Bare ) یک منطقهٔ مسکونی در صربستان است که در پریژپولجه واقع شده است. [ ۱] باره ۵۶ نفر جمعیت دارد.
عکس باره (پرییپویه)

باره (پوژارواتس). باره ( به صربی: Bare ) یک منطقهٔ مسکونی در صربستان است که در ناحیه برانیچوو واقع شده است. [ ۱]
عکس باره (پوژارواتس)

باره (سینیتسا). باره ( به صربی: Bare ) یک منطقهٔ مسکونی در صربستان است که در سینیتسا واقع شده است. [ ۱] باره ۷۱ نفر جمعیت دارد.
عکس باره (سینیتسا)

باره (کولاشین). باره ( به لاتین: Bare ) یک منطقهٔ مسکونی در مونته نگرو است که در شهرداری کولاشین واقع شده است. [ ۱] باره ۶۳ نفر جمعیت دارد.
عکس باره (کولاشین)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

دانشنامه آزاد فارسی

باره (barre)
(در فرانسوی به معنای میله دار) در موسیقی ، سیمِ سازی زهی دارای دستۀ انگشت گذاری پرده بندی شده ، به خصوص گیتار؛ وقتی می گویند باره نواخته شده که انگشت به صورت عمود بر دسته در سراسر عرض دستۀ انگشت گذاری قرار گیرد، و بدین ترتیب زیراییِ تمام سیم ها با یک فاصلۀ یکسان از کوک بنیادین۱بالا برود.

جدول کلمات

دیوارقلعه, حصار, بارو

مترادف ها

regard (اسم)
توجه، نظر، سلام، مراعات، بابت، ملاحظه، درود، احترام، نگاه، رعایت، باره

فارسی به عربی

اعتبار

پیشنهاد کاربران

بارو
بارگی
باره
۱ ) اسب
۲ ) قلعه
۳ ) دیوار قلعه
هم معنی با بارگی و کهر و . . . . . . .
بار - باره - حمل حمله و دستور حمله کردن را نیز بر و برید گویند در شاهنامه هرجا حمله امده از فردوسی نیست و ان باره بوده انرا حمله کرده اند
به یک باره اندر ز گردان هزار
بیفگند و برگشت از کارزار
دگر باره کردش هزار و دویست
ورازاد را گفت لشکر مه ایست
اسپ را به پارسی نوند وباره وگله ان فسیله وماده ان مادیانه وجفت جویش را گشن وبچه انرا کره و شیرخوارش و شیرده اش را ستاغ وآمخته انرا پدرام وپرجوش آنرا شورک و ناامخته انرا توسن وآماده انرا پالا وپالانی ونژاده اش را رنگ و سرگله را نهاز وابزارش ستام و برای جنگش را اسپاه و سپاه گویند
باره اخشیج توسن است باره اسب رام و پدرام و ارام است و نه اسپ توسن -
دوستی گه گفته بود پای افزارست پای در این سروده فردوسی پاییدن و ماندگاری است
( ( اگر بارهٔ آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای ) )
اگر به پایداری و ماندگاری چون دیوار اهنینی سرانجام هموار زمینی
باره راه اورد است چیزی بردنی
به از نیکوسخن چیزی نیابی
که زی دانا بری بر رسم باره.
ناصرخسرو.
باره هر ستور که بار کشد و مرد برد چه اسب باشد و چه اشتر و چه خر و چه استر بارگی و باره گویند - و بار از بردن است و سوار در نهادش اسببار و اسبار است و سواران را اسباران گفتندی
اسب را به پارسی اسپ و نوند وباره و بارگی خوانند و گله انرا فسیله و ماده انرا ماذیانه و خواهان جفتش را گشن و بچه انرا کره و کره شیر خوارش را ستاغ و آمخته انرا رام وپرجنب و جوش آنرا شورک و شولک و نااموخته و تندخوی انرا توسن و تور گویندو اسب آماده و زین نهاده را پالا و پالانی و اسبی که نژاد انرا گزینش کرده باشند دستکش و اسبی نژاده را خوبرگ و اسبی نژاده خوبرگ را که تنها از بهر نژاد گیری نگاه دارند رنگ و اسب سرور فسیله و سرگله را نهاز و زین و ابزارش را ستام گویند و بهترین اسبها تازیان پهله پرورد و گرگانی و پهلوی کرکوکی و ختلی باشد
...
[مشاهده متن کامل]

بر آن نشستن را برنشست و برنشینش را سوار و اسبار و هر فسیله اسپ را که برای جنگ باشد اسپاه و سپاه خوانند
در نوروزنامه آمده است وی شاه همه چهارپایان چرنده است
و کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهی برمن گرامی تر از اسپ نیست،
خسرو پرویز را اسپ شبدیز پیش آوردند تا بر نشیند، گفت اگر برتر از مردمان یزدان را بنده بودی جهان بما ندادی، و اگر برتر از اسپ چهارپایی بودی اسپ را بر نشست ما نکردی، و همو گوید که پادشاه سالار مردانست و اسپ سالار چهارپایان
و از دیگر نامهای اسپ این نامها است رونده - تگاور و تگین و آگنده یال - گامزن - گرگانی - راهوار - بارگیر - دیوپای - اهرمن گام - شورک - آژدها - نهنگ - آتشین رو - نوان سرخه - رهوار - رفتآر - رفت آور - چالاک - تیزرو - سبک - چابک - تیزگام - خوشگام - تازی - آهخته گردن - آهخته هار - آهخته دم ـ پولاد سم - تنک مو - گردن گشن - سیه خایه - سخت سم - تنگ میان - خرد موی - نرم بازه - نرم رو - نرم پوست - استخوانی روی - خورشیدفر - آهخته یال - - سرخه چال - سرین فربه - کوتاه لنگ - خَنگ - پیل بالا - برذین - آذر گشسپ کردار - آتش رگ - آذرچهر - چهرآزاد - آذرگشن - تنک مو - سماری - سواری - زمین پیما - کوه کوب - دریاگذار - آکنده ران - پیل زور - کشیده زهار - آتش گهر - - هملیگ ، آهخته گوش ، آکنده سرین ، نرم لب - ، آهنین سم ، پولاد سم - آهوسرین ، ، بادجان ، افراخته سر، بادپای ، ، باریک دم ، ، پلنگ خیزش، پولادسمب ، پهن سینه ، پهن سرین ، شیر کش ، چرب مو، میان چیده ، نرمگام ، خارادل ، تند ، خوش لگام ، پدرام ، درازگیسو، گیسو گشن - رویین سم ، سنگ سم - کفک افکن - هیون - سرین گرد - سیه سم - زمین کوب ، کشتی گذار، ، کوه پیکر، دشت پیما ، کیوان منش ، گوزن سرین ، لاغرمیان ، بالا - سخت پای - راست دست - گرد سم - تیز گوش - پهن پشت - نرم چرم - شولک - نرم رفتار - همایون - فرخنده چهر - فرخنده روی -
چرمه، سرخ چرمه، تازی چرمه، خنگ، باد خنگ، مگس خنگ، سبزخنگ، پیسه شبدیز، خورشید، گور سرخ، زرد رخش، سیارخش، خرماگون، چشینه، شولک، پیسه، ابرگون، خاک رنگ، دیزه، شینه ، خشین، بهگون، میگون، بادروی، گلگون، ارغون، بهارگون، آبگون، نیلگون، ابرکاس، ناوبار، سپید زرده، بورسار، بنفشه گون، ادس، زاغ چشم، سبز پوست، سیمگون، ، سپید، سمند
شهنشه از سراپرده درآمد
بپشت خنگ گرگانی برآمد
ویس و رامین
کجا گام زد خنگ پدرام او
زمین یافت سرسبزی از کام او.
نظامی.
پیمبر گفت نیکی در پهلوی پیشانی اسپ بسته است، و مر اسپ را پارسیان باد جان خوانده اند، و رومیان آن را باد پای، و هندوان تخت پران، و گویند آن فریشته ای که گردون آفتاب کشد بصورت اسپست الوس نام،
و بزرگان گفته اند اسپ را عزیز باید داشت که هر که اسپ را خوار دارد بر دست دشمن خوار گردد، و مامون خلیفه گفت نیک چیزیست اسپ آسمان گردان و تخت روان، و امیرالمومنین علی بن ابی طالب ، گفت ایزد تعالی اسپ را نیافرید الا از بهر آن تا مردم را بوی عزیز گرداند و دیو را خوار کند، و عبدالله بن طاهر گفت گفت بر اسپ نشستن دوست ترا دارم که بر گردن فلک،
- رخش = سرخ
ز بس سر که تیغش همی کرد پخش
زمین کرد گلگون و مه کرد رخش
اسدی
ببالا و پهنا چو پیلی بلند
که از بیم او پیل کردی فرار.
فرخی.
چو خورشیدبنمود پهنای خویش
نشست از بر تند بالای خویش.
فردوسی. .
بزخمی دو نیمه شد ازروی زور
ز بالا سوار و ز پهنا ستور.
اسدی.
یکی کره از پس ببالای او
سرین و برش هم به پهنای او.
فردوسی
دو تن برگذشتند پویان براه
یکی باره ٔ خنگ و دیگر سیاه
فردوسی
1 - شولک.
اسب پر شور و پر جوش را شورک وشولک گویند و نام اسپ اسفندیار است
به زیر اندرون تیزرو شولکی
که ناید چنان از هزاران یکی.
نشست از بر شولک اسفندیار
برفت از پسش لشکر نامدار.
فرودآمد از شولک خوبرنگ
به ریش خود اندر زده هر دو چنگ.
فردوسی.
بسا پشته هائی که تو پست کردی
به نعل سم شولک و خنگ اشقر.
فرخی.
سپهدار برکرد شولک ز جای
کشیده به کین تیغ کشورگشای.
به شبرنگ شولک درآورد پای
گرائیدبا گرز گردی ز جای.
اسدی.
بیفتاد از آن شولک خوبرنگ
بمرد و برفت اینت فرجام جنگ.
دقیقی
. شولک تو که پدید آید پندارد خلق
کز شبه گوئی بر چار ستون عاج است.
مسعودسعد.
گر اردوان بدیدی پای و رکاب تو
بودی به پیش شولک تو اردوان دوان.
سیدحسن غزنوی ( از جهانگیری ) .
درآمد بر آن شولک تیزپای
چو دریای آتش درآمد ز جای.
همایون خواجو.
خنگ همایون من در همه کاری
رخش تهمتن بدی شولک اسفندیار.
فخرالدین مبارکشاه.
2 - هژبر: اسب زورمند
ورا دید بر تازی ای چون هژبر
همی تاخت بر دشت مانند ابر
3 - اژدها:
سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی ببرد
4 - همای: اسب همایون و فرخنده
بر آمد چو باد آن سران را ز جای
همان بادپایان فرّخ همای
5 - اهریمن: اسب سرکش
چنین بود اندیشه پهلوان
که اهریمن آمد بر این جوان
6 - بارکش: اسب پرنیرو
برانگیخت آن بارکش را زجای
سوی لشکر خویشتن کرد رای
7 - بارگی: اسب که بار و مرد برد
بدان مرغزار اندرون بنگرید
ز هر سو همی بارگی را ندید
فردوسی
برفتن مرنجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچارگی
ز یک روزه دو روزه ره ساختن
به از اسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی.
8 - باره: اسب تیز رفتار و نیک
یکی باره پیشش به بالای او
کمندی فروهشته تا پای او
شبی دیرباز و بیابان دراز
نیازم بدان باره راهبر.
ای زین خوب ، زینی یاتخت بهمنی
ای باره همایون شبدیز یا رشی.
یکی باره ای برنشسته چو نیل
بتک همچو آهو بتن همچو پیل.
دقیقی.
پیاده بدو گفت چون آمدی
که بی باره و رهنمون آمدی.
ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخر آید همی بی سوار
و یا باره رستم جنگجوی
به ایوان نهد بی خداوند روی
فردوسی.
چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ.
فرود آمد از باره پیل زور
که ای پیل تن جنگ با ما گزار.
ندانم که باد است یا آتش است
بزیر تو آن باره پیلتن.
فرخی.
بتنجید عذرا چو مردان جنگ
ترنجید بر باره تند تنگ.
عنصری.
براه اندر نه خسبی نه نشینی
به پشت باره ویرو را ببینی.
( ویس و رامین ) .
هنوزت نگشته ست گهواره تنگ
چگونه کشی از بر باره تنگ.
برانگیخت آن باره آتشی
بکف آهنین نیزه سی رشی.
اسدی ( گرشاسب نامه ) .
زهره چون بهرام چوبین باره ٔچوبین بزیر
آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته.
خاقانی
9 - بالا و پالا : اسب آماده و کتل که انرا بر در چادر و یا کنار اسب سواری پالایند
چو بشنید بهرام پالاى خواست
یکى جامه خسرو آراى خواست‏
چو خورشید بنمود پهنای خویش
نشست ازبر تندپالای خویش.
فردوسی
ز دروازه تا درگه شه دو میل
دو رویه سپه بود پالا و پیل.
اسدی
10 - بور:
بیازید چنگال گردی به زور
بیفشارد یک دست بر پشت بور
بمغز اندر افتد ترنگاترنگ
هوا پر کند ناله ٔ بور و خنگ.
فردوسی
زمین پاک جنبان از آشوب شور
زمان خیره از نعره ٔ خنگ و بور.
اسدی ( گرشاسب نامه ) .
11 - پوینده: اسب دونده
چو پوینده در زابلستان رسید
سراینده در پیش دستان رسید
12 پیل: اسب بزرگ و سنگین
به آوردگه رفت چون پیل مست
یکی پیل زیر اژدهایی به دست
13 - پلنگ: اسب پرناز و پهلوی پرورده
چمان و چران چون پلنگان به کام
نگون گشته زین و گسسته لگام
14 - تازی: اسب لاغر میان تازی و تازنده
نگون شد سر تازی و جان بداد
دل توس پر کین و سر پر ز باد
15 - تکاور: اسب تگ اورنده و تازنده و خوش رفتار
عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
چو بشنید پیغام ، سنجه برفت
بر دیو، فرمان شه برد تفت
تکاور همی رفت تا پیش دیو
برآورد در پیش او در غریو.
فردوسی.
تکاورتکی ، خاره دری ، تو گفتی
چو یوز از زمین برجهد کش جهانی.
منوچهری.
16 - تند تاز: اسب دونده
همان گه پدید آمد از دشت باز
سپهبد بر انگیخت آن تند تاز
17 - تیز رو: اسب تند رو
یکی تازیانه بر آن تیزرو
بزد خشم را نام بردار گو
18 - چرمه: اسب سپید یا اندکی خاکستری
فرستاده در پیش او باد گشت
به زیر اندرش چرمه پولاد گشت
ز هرای اسپان و آوای کوس
همی آسمان بر زمین داد بوس
شوم چرمه ٔ گامزن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم .
بر آن چرمه ٔ تیزرو زین نهاد
چو زین از برش خشک بالین نهاد.
سپه راند و بربست بر چرمه تنگ
برآمد چو شیری به پشت پلنگ .
که تا زنده ام چرمه جفت منست
خم چرخ گردان نهفت من است .
فردوسی .
سرانجام ترک آن چنان تاخت گرم
که اززور بر چرمه بنوشت چرم .
برانگیخت پس چرمه ٔ گرم خیز
درافکند در هندوان رستخیز.
چو ابرش شده چرمه از خون مرد
شده بازچون چرمه ابرش ز گرد.
اسدی ( از انجمن آرا ) .
ز شبدیز چون شب بیفتاد پست
برون شدْش چوگان سیمین ز دست
بزد روز بر چرمه ٔ تیزپوی
بمیدان پیروزه زرینه گوی .
نظامی
سلطان تکسواره گردون بجنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا بر افکند
خاقانی
19 - هیون: اسب بزرگ
خروش تبیره برآمد ز در
هیون دلاور بر آورد پر
20 - خَنگ. اسپ سفید.
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
همان شب یکی کره ای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
دو تن برگذشتند پویان براه
یکی باره ٔ خنگ و دیگر سیاه.
وز آخور ببرده ست خنگ و سیاه
که بد باره ٔ نامبردار شاه.
فردوسی.
شبانه آن مرد مرغزاری دید در بهشت و اسبی در آن مرغزار و چهارصد کره همه خنگ. ( عطار )
آب آموی از نشاط روی دوست
خنگ مارا تا میان آید همی.
رودکی.
مردی همی آمد سوار بر خنگی و جامه های سفید پوشیده. ( ترجمه ٔ طبری بلعمی ) .
فرودآمد از پشت پیل و نشست
بر آن پیلتن خنگ دریاگذار.
فرخی.
شهنشه از سراپرده درآمد
بپشت خنگ گرگانی برآمد.
( ویس و رامین ) .
. بانیروتر و نیکوخوتر خنگ. ( نوروزنامه ) .
بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش بزیر ران ببینم.
خاقانی.
نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست
نه مرغی چنین آید آسان بدست.
نظامی.
یکی از برخنگ زرین جناغ
یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ.
اسدی ( گرشاسبنامه ) .
21 - دیزه: اسبی است که از کاکل تا دمش سیاه کشیده شده است.
چماننده دیزه هنگام گرد
چراننده ی کرکس اندر نبرد
کجا دیزه ٔ تو چمد روز جنگ
شتاب آید اندر سپاه درنگ .
فردوسی .
یکی دیزه ای بر نشسته بلند
بسان یکی دیو جسته ز بند.
دقیقی .
از سهم و از سیاست نادرگذار تو
بر گرگ دیزه پوست بدرد سگ شبان .
سوزنی .
22 - رخش: نام اسب رستم - اسب سرخه
یکی رخش بودش به کردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ
23 سیه: نام اسب سیاوش
سیاوش سیه را به تندی به تاخت
به شد تنگ ذل جنگ آتش بساخت
24 - سمند: اسب زرد رنگ
کمان را به زه بر به بازو فکند
سمندش بر آمد بر ابر بلند
25 - شباهنگ: نام اسب بیژن
به پشت شباهنگ بر بسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان به جنگ
26 - شبرنگ: اسب سیاه
بر انگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را
27 - شبدیز: اسب سیاه خسرو پرویز
بگفت و بر انگیخت شبدیز را
بداد آرمیدن دل تیز را
28 - سبزخنگ ؛ اسب چون بسیاهی و سبزی گراید - سرخ خنگ ؛ اسب دورنگ که بسرخی گراید - سیاه خنگ ؛ اسب دورنگ که بسیاهی گراید . - نقره خنگ ؛ اسب چون سپید باشد.
ز دریا برامد یکی سبز خنگ
سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ
دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم
بلند و سیه خایه و زاغ چشم
کشان دم در پای با یال و بش
سیه سم و کفک افگن و شیرکش
؛ بچه ٔ سبزخنگ آورد گشن.
وین تاختن شب از پس روز
چون از پس نقره خنگ ادهم.
ناصرخسرو.
عیسی که نقره خنگ سپهر است مرکبش
ز او هیچ کم نشد که بران لاشه خر نشست.
سیدحسن غزنوی.
یعنی آن نقره خنگ او از برق
بر جهان خرمن زر افشانده ست.
خاقانی.
29 - شیر: اسب دلیر
چو مادرش بیند کمند سوار
چو شیر اندر آید کند کارزار
30 - چال
از بوی مشک تبت کان صحن صیدگه راست
آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 228 ) .
31 - کشتی: اسب دریاگذر
دوان باد پایان چو کشتی بر آب
سوی غرق دارند گفتی شتاب
32 - کوه: اسب کوه پیکر
یکی ژنده پیل است بر پشت کوه
مگر رزم سازند یک سر گروه
33 - گرگ:
یکی رخش بودش به کردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ
34 - گلرنگ: رخش اسب رستم
سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افکند گلرنگ را
35 - نهنگ: اسب جنگی
چو زین برنهادش بر آهخت تنگ
بجنبید بر جای تازان نهنگ
36 - نوند: اسب زیرک و با هوش
گراینده ی تیز پای نوند همان
شست بدخواه کردش به بند
37 - عقاب: اسب تیز رو
به زیر اندر آورد و کردش دوال
عقابی شده رخش با پرّ و بال
38 - گلگون سرخ و سفید:
در سر گرفته با نقط کلک اصفرت
گلگون آسمان هوس چال و ابرشی.
اخسیکتی ( از انجمن آرا ) .
39 - خردموی نرم چرم
سخت پای و ضخم ران و راست دست و گرد سم
تیز گوش و پهن پشت و نرم چرم و خرد موی . ( منوچهری )
40 - توسن اسپ سرکش و نااموخته
مرا در زیر ران اندر، کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن .
منوچهری .
این اسب من توسن است و از وی زود فرو نتوان آمدن . ( تاریخ بخارا ص 101 ) .
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام .
خاقانی .
41 - نهاز اسپ سرگله
تازیان و دوان همی آمد
همچو اندر فسیله اسپ نهاز.
رودکی.
من ز خداوند تو نندیشم ایچ
علم ترا بیش نگیرم نهاز.
خسروی
سپه دشمن او را رمه ای دان که در او
نه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز.
فرخی.
بر سر دیو ترا عقل بسنده ست رقیب
بر ره خیر ترا علم پسنده ست نهاز.
سوی چشمه ٔ شوربختی شتابد
کرا آز باشد دلیل و نهازش.
ناصرخسرو.
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز.
سنائی.
ز بیم هیبت و سهم سیاست تو به دشت
ز گرگ پنجه فروریزد از نهیب نهاز.
ای ز سهم پهلوان و رای عدل آموز تو
یوز از آهو در گریز افتاده و گرگ از نهاز.
سوزنی.
42 - ستاغ کره ٔ اسب شیرخواره
بشوی نرم هم بصبر و درم
چون بزین و لگام تند ستاغ .
شهید بلخی .
من باتو رام باشم همواره
تو چون ستاغ کره جهی از من .
خفاف .
هزار دگر کرگان ستاغ
بهر یک بر از نام ضحاک داغ .
اسدی .
43 - نوند
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند .
رودکی.
چو او را ببینی میان را ببند
ابا او بیا بر ستور نوند.
رسیدند بر تازیان نوند
به جائی که یزدان پرستان بدند.
از آنجای برگاشت تازی نوند
فرومانده از کار چرخ بلند.
فردوسی.
کدام است گفتا دو اسب نوند
همه ساله تازان سیاه و سمند.
اسدی.
چه کنی تو ز آب و آتش و باد
چه کنی تو ز خاک و باد نوند.
سنائی ( جهانگیری ) .
شود بسته ٔ بند پای نوند
وز او خوار گردد تن ارجمند.
کجا رفت خواهی همی چون نوند
به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند.
بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش به بند.
بیاورد فرزند را چون نوند
چو غرم ژیان سوی کوه بلند.
همی شد پسش شیربان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند.
همی گرد آن شارسان چون نوند
بگشتند و جستند هر گونه بند.
وز آنجا هیونی بسان نوند
طلایه سوی پهلوان برفگند.
فرستاد مر دایه را چون نوند
که رو زیر آن شاخ سرو بلند.
برافکند پیران هم اندر شتاب
نوندی بنزدیک افراسیاب
فردوسی.
سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز
کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند.
ناصرخسرو.
- نوند برافکندن ؛ پیک گسیل کردن :
به نامه درون سربسر کرد یاد
نوندی برافکند برسان باد.
نوندی برافکند نزدیک سام
که برگشتم از شاه دلشادکام.
نوندی برافکند هم در زمان
فرستاد نزدیک رستم دمان.
فردوسی.
- نوند راست کردن ؛ نوند رساندن پیک روان داشتن :
نوندی سر سال نو کرد راست
خراج از خداوند کابل بخواست.
ز هرچ آگهی زو به سود و گزند
بدان هم رسان زود نزدم نوند.
اسدی.
44 - آتش گهر
چنان گرم شد رخش اتش گهر
که گفتی بر امد ز پهلوش پر
ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ
همی رفت برسان آذرگشسپ
ابلق و اشقر را به پارسی پیسه و بور گویند
به گفت و برانگیخت ابلق ز جای
تو گفتی شد آن باره پرّان همای
بدین گونه تا برگزید اشقری
یکی باد پایی گشاده بری
فسیله. گله و رمه و اسب و استر و خر باشد وگله ٔ آهو و گاو را نیز گویند
تازیان و دوان همی آید
همچو اندر فسیله اسب نهاز.
رودکی .
فسیله بدان جایگه داشتی
چنان کوه تا کوه بگذاشتی.
فسیله به بند اندر آورد نیز
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز.
به چوپان بفرمود تا هرچه بود
فسیله بیارد بکردار دود.
فردوسی.
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه خرم بود با پلنگ.
فسیله بسی داشتی در گله
به کوه و بیابان بکرده یله.
اسدی.

باره : کره اسب سواری ، . اسب توسن ، اسب تیز رَوْ
ستوربان ( میر آخور ) آمد و به اردوان گفت که : اردشیر با دو باره شما به جای نیست
کارنامه اردشیر پاپکان ؛. در چهارم
اسب، دژ، قلعه
باره:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " باره" می نویسد : ( ( به معنی برج و دیوار ، دژ است . باره در پهلوی می بایست در ریخت بارگ barag بوده باشد ؛ ریختی دیگر از آن " بارو " است. ) )
( ( اگر بارهٔ آهنینی به پای
...
[مشاهده متن کامل]

سپهرت بساید نمانی به جای ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 294. )
در جای دیگر می نویسد : ( باره که ریختی دیگر از آن "بارو" است به معنی برج و دژ است. ریخت اوستایی این واژه "وارَکه" گمان زده شده است. ستاک واژه ور، در اوستایی، در معنی "گرد چیزی را پوشاندن" بوه است. ) )
( ( جهان ویژه کردم ز پتیاره ها
بسی شهر کردم بسی باره ها . ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص۴۵۵ . )

پای اَفزار؛ پاپوش.
اَگَر باره ی آهَنینی به پای
سِپِهرَت بِسایَد، نَمانی به جای
فِردُوسی
اسب
به معنی پاره میباشد. برای کسانی که بجای کیبورد فارسی کیبورد عربی دارن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)

بپرس