بادیدار

لغت نامه دهخدا

بادیدار. ( ص مرکب ) خوش منظر و خوش آیند در دیدار. ( ناظم الاطباء ). رجوع به با شود. پدیدار. روشن : هبرزی ؛ هر چیزی خوب و بادیدار. ( منتهی الارب ). و باشد که آن نفس مقهور شده باز با دیدار آید. ( کیمیای سعادت ). || مواجهه.لقا: حاجبی از آن عبدالرزاق غلامی درازبالای بادیدار مردی ترکمان درآمد و او را نیزه بر گلو زد و بیفکند و دیگران درآمدند اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد ودیگران را دل بشکست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638 ).

فرهنگ فارسی

خوش منظر خوش آیند در دیدار

پیشنهاد کاربران

بپرس