کس از بادساری دلاور مباد
که بدْهد سر از بادساری بباد.
اسدی.
فکندی بمردی تن اندر هلاک نه مردیست ، کز بادساریست پاک.
اسدی.
چنین گفت کز رای مرد خردره بادساری نه اندرخورد.
اسدی.
آن بادساری از دل بیرون کن اکنون که پخته گشتی و آهسته.
ناصرخسرو.
ای کرده سرت خو به بی فساری تا کی بود این جهل و بادساری ؟
ناصرخسرو ( دیوان چ مینوی - محقق ص 29 ).
تو اندر حصار بلندی و بی درولیکن نئی آگه از بادساری.
ناصرخسرو.
هرکه با او بادساری کرد بر روی زمین گشت در روی زمین از بادساری خاکسار.
امیرمعزی ( از آنندراج ).
دادم ببادساری دل را بباد عشق نشگفت اگر بباد دهد بادسار دل.
سوزنی.
تا بادساریش بسر آید ادب نمای زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ.
سوزنی.
بتیزدستی نار و بکندپائی خاک بخاکپاشی باد و ببادساری آب.
خاقانی.
رجوع به بادسار شود.