بادریس

لغت نامه دهخدا

بادریس. ( اِ مرکب ) بادریسه. چرم یا چوبی باشد مدور که درگلوی دوک کنند بجهت آنکه ریسمانی که میریسند یک جا جمع شود و بعربی فلکه خوانند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ). چرمی مدور که در دوک بود. ( شرفنامه منیری ). چرم یا چوب مدور میان سوراخ که در دوک کنند. ( رشیدی ). برخاج. ( فرهنگ دمزن ) :
فکرتش علم خانه شبلی
منطقش وعظنامه ذوالنون
پرده دوز محلت علمش
بادریس خلافت مأمون
کرده فیض انامل کرمش
خاک بر فرق دجله و جیحون.
؟ ( از عقدالعلی ).
با آبروی عدل تو ای بادریس آسمان
از کرده های خویشتن خود را پشیمان ساخته.
شمس طبسی ( از جهانگیری ).
حَرْت ؛ گرد بریدن چیزی مانند بادریس. ( منتهی الارب ). رجوع به شعوری ج 1 ورق 166 شود. || تخته گرد میان سوراخی باشد که بر سر چوب خیمه گذارند. ( برهان ). کلیچه ٔستون خیمه را نیز بنابر مشابهت بدان بادریسه گویند.( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( جهانگیری ) ( رشیدی ). آن گرده چوبین میان سوراخ کرده که بر ستون خیمه کنند. ( شرفنامه منیری ). کماچه دیرک خیمه. ( ناظم الاطباء ). بعربی فلکه خوانند. ( رشیدی ). مهچه خیمه. کَرَبه. سپندوز.چناب. جاناغ. ( دِمزن ). || بادکش. ( از آنندراج از قول برهان ). || تابی را گویند که زنان بدوک دهند. ( برهان ).تابی که بدوک میدهند. ( ناظم الاطباء ). || بادزن. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). || گردش و دوران. ( ناظم الاطباء ).

بادریس. ( اِخ ) ( شاعر کتلونی ) معرب پادریس. ازشاعران و رجزسرایان اندلس ناحیه کتلونیه بود. ( الحلل السندسیه ج 2 ص 228 ).

فرهنگ فارسی

از شاعران است

پیشنهاد کاربران

بپرس