غیر از قفس کز هر طرف دارد هزاران بادرو
نتوان شمردن خوش هوا خشخانه دربسته را.
( از آنندراج ).
گذر باد. سوراخ. معبر باد. منفذ. منفذ باد. مدخل برای درآمدن هوا. بادخور. ( اصطلاح بنّایی ) فاصله قطر یک ریسمان.بادرو. ( اِ ) ریحانی است که آنرا بادرنجبویه گویند. و بعضی گویند بادرو تره ای است که برگش بسپرغم میماند و بوی ترنج میدهد. ( برهان ). بادرنجبویه. ( ناظم الاطباء ). تره ای است ، برگش چون برگ شاهسپرم باندک وقت پژمرد. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 409 ). تره خراسانی که ریحان کوهی نیز گویند، باذَروج معرب آن ، و در فرهنگ بمعنی بادرنگبویه گفته و سهو کرده. ( رشیدی ). تره ای است همچو ریحان که آنرا بادرویه و بادرنجبویه نیز گویند. تره ای است چون شاه سپرغم طبیبان بادرویه نویسند و آنرا از ادویه طبی نهند. ( معیار جمالی ). بترکی بیلقوتره گویند. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 188 شود :
گر بدر کونْت موی هر یک چون بادروست
خواهم از تو خدو که درمانش خدوست .
حکاک ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 409 ).
کیوان برای تره شیلانْت روز باراز کشت زار اجرام آورده بادرو.
شمس فخری.
|| نوعی از خیار است که بعربی بادروج گویند. ( برهان ). نوعی از خیار. ( ناظم الاطباء ). تره ای است چون شاه سپرغم طبیبان بادرویه نویسند و آن را از ادویه طبی نهند . ( معیار جمالی چ 1337 هَ. ش. دانشگاه طهران ) .