اگر خواهی این بادپای دوان
دو دستت ببندم به بند گران.
فردوسی.
هیونان کفک افکن و بادپای برفتند چون رعد غران ز جای.
فردوسی.
همه لشکر ما بکردار شیردوان و دمان بادپایان بزیر.
فردوسی.
برانگیخت که پیکر بادپای بگرز گران اندرآمد ز جای.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
روز گذشته را و شب نارسیده رادر هم زنی بپویه اسبان بادپای.
سوزنی.
ز تیزی که شد مرکب بادپای رساند آن تن سفته را باز جای.
نظامی.
بر پیم بادپای را میران در دل خود خدای را میخوان.
نظامی.
- بادپای وهم ؛ یعنی در سرعت سیر مانند وهم و خیال است. ( ناظم الاطباء ).|| اسب : مر اسب را پارسیان بادجان خوانده اند و رومیان آنرابادپای. ( نوروزنامه ). اسب خوب. اسب تندرو. تکاور.