باخبر

/bAxabar/

مترادف باخبر: آگاه، داننده، درجریان، مستحضر، مطلع، ملتفت، وارد، واقف

متضاد باخبر: غافل، بی خبر

برابر پارسی: آ گاه

معنی انگلیسی:
aware, informed, knowledgeable, onto

لغت نامه دهخدا

باخبر. [ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ) آگاه. مطلع. واقف. مستحضر. خبردار. ( آنندراج ). ملتفت. هوشیار. ( ناظم الاطباء ) :
نجات آخرت را چاره گر باش
درین منزل ز رفتن باخبر باش.
نظامی.
جمله گفتند ای حکیم با خبر
الحذر دع لیس یُغنی عن قدر.
مولوی.
اولیا اطفال حقند ای پسر
در حضور و غیب ایشان باخبر.
مولوی.
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر.
مولوی.
دمی سوزناک از دل باخبر
قویتر که هفتاد تیر و تبر.
( بوستان ).
گفتم تعالی اﷲ از دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. ( گلستان ).
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود باخبر است.
سعدی ( طیبات ).
درد نهانی بکه گویم که نیست
باخبر از درد من الا خبیر.
سعدی ( طیبات ).
نخواستم که هیچکس از متعلقان از حال من باخبر شود. ( انیس الطالبین نسخه خطی مؤلف ص 30 ). از اخبار و احوال ملوک وملک واقف و باخبر. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 96 ).
- باخبر ساختن برق ؛ سر دادن تفنگ ، و این را سلام تفنگ نیز گویند. سلیم گوید :
برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر
نامه آشفتگان هم چون نگهبان آتش است.
( آنندراج ).
- باخبر شدن ؛ آگاه شدن. مطلع شدن.
- باخبر کردن ؛ باخبر ساختن. مطلع کردن.

فرهنگ فارسی

( صفت ) آگاه مطلع واقف مقابل بی خبر .

فرهنگ معین

(خَ بَ ) [ فا - ع . ] (ص مر. ) آگاه ، مطلع . مق بی خبر.

فرهنگ عمید

آگاه، مطلع، واقف.

مترادف ها

conscious (صفت)
هوشیار، ملتفت، باخبر، اگاه، وارد، بهوش

aware (صفت)
ملتفت، مطلع، باخبر، اگاه، بااطلاع، مسبوق

au courant (صفت)
در جریان روز، مطلع، باخبر

up-to-date (صفت)
در جریان روز، مطلع، باخبر، بهنگام، نو، تازه، جدید، مطابق اخرین طرز

cognizant (صفت)
باخبر، اگاه

فارسی به عربی

ضمیر , مدرک

پیشنهاد کاربران

صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر کسی چیزی بگفتی به گوش سلیمان رسانیدی. ( ترجمه تاریخ طبری ) .
...
[مشاهده متن کامل]

پادشاهی که به روم اندر صاحب خبران
پیش او صف سماطین زده زرین کمران.
منوچهری.
و هر کجا صاحب خبر گماشته بود و جز مردم دانای عاقل را نگماشتی. ( فارسنامه ابن بلخی ص 55 ) . و صاحب خبر و برید بسر خویش منصبی بزرگ داشتی. ( فارسنامه ص 93 ) . صاحب خبران را در مملکت به هر شهری و ولایتی گماشته بودندی تا هر خبری که میان مردم حادث گشتی پادشاه را خبر کردندی تا آن پادشاه بر موجب آن فرمان دادی. . . ( نوروزنامه ص 7 ) . پس صاحب خبران این حال به بدر غلام معتضد برداشتند. ( مجمل التواریخ و القصص ص 368 ) .
خبر برد صاحب خبر نزد شاه
که مشتی ستمدیده دادخواه. . .
نظامی.
به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست
همه چوبه تیری ز یک ریشه نیست.
نظامی.
هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود.
نظامی.
و گوشها صاحب خبران ویند [یعنی صاحب خبر جسدند]. ( مفاتیح العلوم ) . || مطلع. آگاه. باخبر :
صاحب خبر غیر نخوانده ست به سدره
چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر.
سنائی.
از پی صاحب خبران است کار
بی خبران را چه غم روزگار.
نظامی.
ما که ز صاحب خبران دلیم
گوهرییم ارچه ز کان گِلیم.
نظامی.
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راه بر شوی.
حافظ.
|| حاجب. || نقیب. || معرف. || ایلچی. ( برهان ) .

کنایه از آگاه و با خبر و نیز فرمانده و رییس = سر رشته دار
آگاه، داننده، درجریان، مستحضر، مطلع، ملتفت، وارد، واقف

بپرس