باتنگان

لغت نامه دهخدا

باتنگان. [ ت ِ ] ( اِ ) بادنجان بود، بوشکور گوید :
سروبُن چون سر و بُن پنگان
اندرون چون برون باتنگان.
( فرهنگ اسدی چ اقبال ص 397 ).
حبیب کاسنی ای کاسه سرت پنگان
که عاشق کله کون شدی چون باتنگان.
سوزنی.
رجوع به پاتنگان در همین لغت نامه شود.
بادنجان. ( اوبهی ) ( التفهیم ) ( برهان ) ( دهار ) ( مهذب الاسماء ). بر وزن و معنی بادنگان ، و بادنجان معرب اوست. بسحق اطعمه گفته :
پس از سی چله بر من کشف شد این راز پنهانی
که بورانی است بادنگان و بادنگانْست بورانی.
( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ).
ریش چون بوکانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.
ابوالعباس.
و از چیزها که سودا افزاید پرهیز باید کرد چون باتنگان و عدس و کرنب و گوشت قدید و ماهی شور. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و اگر قلاع سودائی باشد، مادر را... از تره و باتنگان و گوشت قدید صید و از طعامهاء غلیظ پرهیز فرمایند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
سیر دندان و چکندر سر و باتنگان لب
شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر
من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت
درنشانم بدو لب چون بدو باتنگان سیر.
سوزنی.
حَدَق. ( مهذب الاسماء )( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). ینب. ( دهار ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) بادمجان

فرهنگ عمید

= بادمجان

پیشنهاد کاربران

بپرس