تا سحر هر شب چنان چون می طپم
جوزه زنده طپد بر بابزن.
آغاجی ( از لغت فرس چ اقبال ص 385 ).
دل نرم کن بآتش و از بابزن مترس کزتخم مردمانت برون است پر و بال. ( کذا )
کسائی.
چنان بد کزان لشکر نامدارسواری نبود ازدر کارزار
که او را بنیزه برافراختی
چو بر بابزن مرغ برساختی.
فردوسی.
ز زینش جدا کرد و برداشتش چو بر بابزن مرغ برگاشتش.
فردوسی.
قلون گشت چون مرغ بر بابزن بدیدند لشکرهمه تن بتن.
فردوسی.
چو آتش پراکنده شد پیلتن درختی بجست ازدر بابزن.
فردوسی.
تو شادمانه و آن که بتو شادمانه نیست چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن.
فرخی ( از لغت فرس چ هرن ص 105 و چ اقبال ص 385 ).
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن درکف دلبران.
منوچهری.
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا.
منوچهری.
گردان در پیش روی بابزن و گردناساغرت اندر یسار باده ات اندر یمین.
منوچهری.
همی برگشت گرد قطب جدّی چو گرد بابزن مرغ مسمن.
منوچهری.
برطراز آخته پویه کند چون عنکبوت بر بدستی جای بر جولان کند چون بابزن.
منوچهری.
بیشتر بخوانید ...