ایستانیدن
لغت نامه دهخدا
- ایستانیده بودن ؛ گماردن.
- || متوقف ساختن. نگاه داشتن : سواری رسید از سوارانی که بر راه غور بایستانیده بودند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 553 ). خبر زود به بندگان رسید که سواران مرتب ایستانیده بودند برراه سرخس. ( تاریخ بیهقی ). هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود. ( تاریخ بیهقی ).
فرهنگ فارسی
فرهنگ عمید
۲. سرپا نگاه داشتن.
۳. وادار به ایستادن کردن.
۴. از رفتن بازداشتن.
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید