ایستاده دید آنجا دزد غول
روی زشت و چشمها همچون دغول.
رودکی.
ایستاده میان گرمابه همچو آسغده در میان تنور.
معروفی.
شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته. ( گلستان ).- نگونسار ایستاده ؛ معلق :
نگونسار ایستاده مر درختان را همی بینی
دهانهاشان روان بر خاک بر کردار ثعبانها.
ناصرخسرو.
|| ثابت. بدون حرکت.- ستارگان ایستاده ؛ نجوم ثابته. ( فرهنگ فارسی معین ) : مسئله ششم گفتند [جهودان ]بپرسیدش [از پیغمبر ( ص )] تا بر این آسمان ستاره چند است ایستاده و چندرونده و از آن ستارگان ایستاده بکدام فلک اندر است.( ترجمه تاریخ طبری ). ستارگان ایستاده آنند که بر همه آسمانها پراکنده اند. ( التفهیم ).
|| راکد. غیرجاری : نباتی است [ دوخ ]بسیارشاخ بی برگ که در آب ایستاده روید. ( منتهی الارب ). || حالت قیام برای تیراندازی. مقابل به زانو نشسته. ( فرهنگ فارسی معین ).
- ایستاده بودن ؛ قائم بودن. ( دانشنامه علایی ص 72 ).