ایستادانیدن

لغت نامه دهخدا

ایستادانیدن. [ دَ ] ( مص ) توقیف. بازداشتن. || بپای کردن. برپای کردن. برپای داشتن. ایستاداندن : گفت ابوبکر حصیری راو پسرش را خلیفه با جبه و موزه بخانه خواجه [ خواجه بزرگ ] آورده و بایستادانید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 160 ). و آخرش آن بوده که چون روز به نماز پیشین رسید سه مقدم از هندوان آنجا بایستادانید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 252 ). امیرک را با خود در بالایی بایستادانید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352 ). پیکان را بایستادانیده بودندکه از بغداد آمده اند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183 ).

فرهنگ فارسی

توقیف . بپای کردن

پیشنهاد کاربران

بپرس