شود بینا به دیدار تو چشم اکمه نرگس
شود گویا به مدح تو زبان اخرس سوسن.
؟ ( از سندبادنامه ).
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا.
مسعودسعد.
بسا شب که در حبس بر من گذشت که بینای آن شب جز اکمه نبود.
مسعودسعد.
سر از روی بالین برآرد بعیراگر بیند اکمه ورا در منام.
سوزنی.
گر فی المثل به اکمه و ابکم نظر کنی بی آنکه در تو معجز عیسی بن مریم است
بینا شود به همت تو آنکه اکمه است
گویا شود به مدحت تو آنکه ابکم است.
سوزنی.
چرا عیسی طبیب مرغ خود نیست که اکمه را تواند کرد بینا.
خاقانی.
ابله از چشم زخم کم رنج است اکمه از درد چشم کم ضرر است.
خاقانی.
بلی آفرینش است این که ز امتداد سرمه به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید.
خاقانی.
اکمه و ابرص چه باشد، مرده نیززنده گردد از فسون آن عزیز.
مولوی.
سر برآوردند باز از نیستی که ببین ما را که اکمه نیستی.
مولوی.
|| کلأ اکمه ؛ گیاه بسیار. ( یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || آنکه رنگش دگرگون شده است. || روز آفتابی که گرد و تیرگی داشته باشد. || آنکه عقل وی زایل شده است. ( از اقرب الموارد ).