- اکراه داشتن ؛ کراهیت داشتن. مکروه داشتن. مستکره شمردن. بد شمردن. زشت داشتن. بیمیل بودن. ( از یادداشت مؤلف ).
- باکراه ؛ بکره. بعنف. عنفاً. کرهاً. بزور. باستکراه. بکراهت. ( یادداشت مؤلف ). به ناخواست. بزور. ( فرهنگ فارسی معین ) :
رفتیم باکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود.
خیام.
سعدیا در قفای دوست مروچه کنم می برد باکراهم.
سعدی.
|| ( اصطلاح فقه ) باتهدید وزور یکی را به کاری داشتن. ( از تعریفات جرجانی ). اکراه عبادت از الزام و اجبار است بر چیزی که شخص آنرابد دارد طبعاً یا شرعاً، و بر این کار اقدام نمی شودمگر برای دفع کار مضرتر از آن. ( از تعریفات جرجانی )( از کشاف اصطلاحات الفنون ) : با این همه قسم می خوردم در حالت رضا نه در وقت اکراه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316 ).