که طغرل بشاخی درآویخته ست
کنون بازدارش بگیرد بدست.
فردوسی.
که خون چنان خسروی ریختی همی کوه در گردن آویختی.
فردوسی.
سیاوش نشست از بر تخت عاج بیاویخت او از بر عاج تاج.
فردوسی.
ز زین اندر آویخت اسفندیاربدان تا گمانی برد گرکسار.
فردوسی.
نهادند زیر اندرش تخت عاج بیاویختند از بر عاج تاج.
فردوسی.
بیاویخت بر نیزه ران بره ببست اندر اندیشه دل یکسره.
فردوسی.
چو رفتی جهاندار بر تخت عاج بیاویختندی بزنجیر تاج.
فردوسی.
دو زلفکانْت بگیرم دل پر از غم خویش چو مرغ بسمل کرده از او درآویزم.
خفاف.
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
آری مرا بدان کِت برخیزم وز زلف عنبرینْت بیاویزم.
سروری ( از فرهنگ اسدی ).
آن جخش ز گردنْش بیاویخته گوئی خیکیست پر ازباد بیاویخته از بار.
لبیبی.
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته .
منوچهری ( از تحفه اوبهی ).
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته وآویخته او را بدگرپای نگونسار.
منوچهری.
نهال او را [رَز را ] دید درخت شده و آن خوشه ها از او درآویخته.( نوروزنامه ). چون مدتی برآمد شاخهاش [ رَز ] بسیار شد و بلگها پهن گشت و خوشه خوشه به مثال گاورس از او درآویخت. ( نوروزنامه ). همچون آن مرد باشد که از پیش شتر مست بگریخت و بضرورت خویشتن در چاهی آویخت. ( کلیله و دمنه ).- امثال :
هر بزی را بپای خود آویزند ؛ کل شاة بِرِجلها معلَّقة.
|| فروهشتن. فروگذاشتن. افکندن. پائین انداختن. سدل.اسدال. تسدیل. ارسال. ارخاء : خانه برآوردند خواب قیلوله را... و خیشها آویختند. ( تاریخ بیهقی ).
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادرز بالای گاز.
ازرقی ( از تحفه اوبهی ).
- آویختن دلو بچاه ، آویختن رسن از بام ؛ فروهشتن دلو و رسن.بیشتر بخوانید ...