اوفتادن

لغت نامه دهخدا

اوفتادن. [ دَ ] ( مص ) افتادن و از پا درآمدن.
|| دور شدن. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). || ساقط شدن. ( ناظم الاطباء ). سقوط کردن :
یکی بدید بکوی اوفتاده مسواکش
ربود تا بردش باز جای و باز کده.
عماره.
- از دیده اوفتادن ؛ بی ارزش و منفور شدن :
آن در دو رسته در حدیث آمد
وز دیده بیوفتاد مرجانم.
سعدی.
- بیوفتادن از مقام یا منصبی ؛ از آن معزول گشتن :
گوئی که از نبوت موسی بیوفتاد
گنجید در دهان تو کفری چنین قوی.
سوزنی.
- قی اوفتادن کسی را ؛ قی آمدن اورا، شکوفه افتادن او را :
قی اوفتد آنرا که سر و ریش تو بیند
زان خلم و وزان بفج چکان بر بر و بر روی.
شهید.
|| واقع شدن. پیش آمدن :
چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من
چرا بجستن هجر اینچنین مهیایی.
سوزنی.
چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی
چه اوفتاد که دست جفا برآوردی.
خاقانی.
|| روی دادن. حادث شدن :
ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت
پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری.
منوچهری.
|| رسیدن :
شنیدم که موسی عمران به آخر
به پیغمبری اوفتاد از شبانی.
؟
- تیغ از گردن کسی اوفتادن ؛از قتل نجات یافتن : تا آنکه بگویند خدای عزوجل یکی است... چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. ( ترجمه تفسیر طبری ).
|| شدن. گشتن :
از چه سعید اوفتاد وز چه شقی شد
زاهد محرابی و کشیش کنشتی.
ناصرخسرو.
|| خضوع و تواضعکردن. افتاده. متواضع. || اوفتادن به. آغازیدن به. ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به افتادن شود.

فرهنگ فارسی

(مصدر ) افتادن .

فرهنگ عمید

= افتادن

پیشنهاد کاربران

بپرس