برآهیخت جنگی نهنگ از نیام
بغرید چون رعد و برگفت نام.
فردوسی.
برآهیخت شمشیر و اندرنهادهمی کرد از آن رزم گشتاسب یاد.
فردوسی.
برآهیخت شمشیر کین پیلتن ز دیوان بپرداخت آن انجمن.
فردوسی.
چو آهیخت بر جنگ شب ، روز تیغستاره گرفت از سپیده گریغ.
اسدی.
چو آهیخت خور تیغ زرین زبرنهان کرد از او ماه سیمین سپر.
اسدی.
چو عزمش برآهیخت شمشیر بیم بمعجز میان قمر زد دو نیم.
سعدی.
|| برداشتن.بلند کردن. برافراختن. برافراشتن : برآهیخت گرز و برانگیخت اسب
بیامد بکردار آذرگشسب.
فردوسی.
|| کشیدن ، چنانکه دلو را برسن. از چاه بالا کشیدن : بدلو اندرون رفت آن پاک تن
برآهیخت بُشری ̍ بقوت رسن.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
|| کشیدن ، چنانکه صف را. رده برزدن : بدانسان که فرموده بد شهریار
شد آهیخته صفّهای سوار.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
|| کشیدن ، چنانکه اژدهابدَم : برفت ازپسش رستم شیرگیر
ببارید بر لشکرش گرز و تیر
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهیخت گفتی بدم.
فردوسی.
|| راست کردن. ستیخ کردن. باز کردن ، چنانکه درنده ای پنجه را : برون آمد آراسته جنگ را
بکین جستن آهیخته چنگ را.
فردوسی.
|| برکشیدن ، چنانکه پوست را از تن. سلخ : بکشت و ز سَرْشان برآهیخت پوست
نماند ایچ از ایشان نه دشمن نه دوست.
فردوسی.
|| کشیدن. برکشیدن. محکم و استوار کردن ، چنانکه تنگ اسب را :چو زین برنهادش برآهیخت تنگ
بجنبید بر جای تازان نهنگ.
فردوسی.
|| براق کردن.انتفاش. ستیخ کردن ، چنانکه پر و موی را : همچون کَشَف بسینه سر اندرکشد اجل
آنجا که نیزه تو برآهیخت یال را.
کمال اسماعیل.
|| کشیدن ، چنانکه دست را از دست کسی : بیاهیخت زو دست و بر پای خاست
غمی شد بیازید با بند راست.
فردوسی.
|| دست کشیدن از چیزی. || لنجیدن. و رجوع به آختن و آهختن شود. و مصدر دوم یا اسم مصدر آن آهنجش باشد: آهیخت ، بیاهنج.